Monday, December 14, 2009

مثل خون در رگهای تاریخ

مثل خون در رگهای تاریخ می دود و مثل اکسیژن در ریه های نسل بعد تنفس می شود....مثل خون در رگهای تاریخ می دود و نمی گذارد "آدم" بمیرد. مثل خون در رگهای تاریخ می دود و نمی گذارد کلماتی مثل "درد"، "فقر" ، "آرمان" با گذشت نسل ها از دایره لغات آدمیان حذف شود و خاطره جمعی نامشترکی بدل شود که هر از گاهی در رویاهان سرک می کشد. مثل خون در رگهای تاریخ....مثل خون در رگهای تاریخ. این عبارتی بود که بعد از دیدن دکتر راغفر مدام در ذهنم تکرار می شد...درست در روزهایی که به سختی خودم از لابه لای اوقات برون می کشم تا به روز و ساعت بعد برسم، درست در روزها و شبهایی که از سرمای دنیای درون و بیرون دارم یخ میبندم و منجمد می شم...از استادی می شنوم (و صبحها دزدکی سر راهش وامیستم تا فقط ی کوچولو نگاش کنم) که در عین کهولت و رسین به دوران مزخرف بزرگسالی هنوز زنده است. یک آدم زنده توی قبرستان زندگی می کنه...راه می ره و شور حیات داره
...عجیب نیست؟
استاد زهرا هم اتاقیم هست. 55 سالشه و دکترای فقر داره از دانشگاه اکسز انگلیس. نقشه ی فقر ایران رو کشیده. خودش بین تهران و لندن در رفت و آمد و خانمش در لندن روانکاوه و سه پسرش در آمریکا و لندن پزشکی و اقتصاد می خونن....اینها مهم نیست. چیزی که مهمه شور و حرارتی که تو صدای این ادمه.چیزی که مهمه دردی هست که هنوز در خودش زنده نگهش دشته...درد....درد....درد...درد
دیرزو سر کلاس توسعه اقتصادی وقتی از پسر بچه ی 12 ساله ایی می گفت که...گریه اش گرفت و از کلاس رفت بیرون.... موقع رگشتن گفت که اونو به خاطر انورمال بودن باید بخشید....آره!شاید باید ببخشیمش که نمی ذاره با خیال راحت وجدانمون رو دفن کنیم...شاید باید ببخشیمش که...مثل خون در رگهای تاریخ دوید...در من...من در شاگردانم و شاگردانم در...

Saturday, December 12, 2009

زندگی این روزهایم زیادی پست مدرن شده . هیچ قلب و فرمت و تعریف خاصی ندارد. هر لحظه فی البداهه خلق می شه. بی هیچ تصور قبلی ....بی هیچ زمینه ایی ،بی هیچ... رنگ و طعم و بوی خاصی. امروز می خواهم راه بیفتم دنبال خودم. خواهر مادر که ندارم....نمی دونم چه کار کنم...شاید برم کوه ...شاید...اخرین بار که خودمو دیدم تو فروشگاه یونیسف پردیس سینمایی بود که ... بی حوصله ام. انکار نمی کنم:بی رنگم .

Friday, November 20, 2009

راه آهن

چهارشنبه 6:50 بلیط قطار داشتم. یک و نیم ساعت زودتر رسیدم علی رغم رفتن با اتوبوس. بر خلاف همیشه که یک گوشه ی دنج
پیدا می کردم برای چپیدن در خودم و خواندن همه ی ان چیز هایی که انگار برای خوانده شدن در راه و نیم راه و فرصت های اضافه نوشته شده اند، این بار رکوردر موبایلم را روشن کردم و در زیر باران با چشمهای بسته بی هدف راه افتادم به قصد شنیدن صداهایی که هیچ وقت شنیده نمی شوند...و در تمام راه تهران مشهد گوش می کردم به این سمفونی خود نظم بخش بدون نویسنده و رهبر. یک روز شاید یک ارشیو درست کنم از این صداهایی که موقع کوری ضبط می کنم. مشهد خیلی خوب بود ایندفه. حنا دیدم و مدرسه ی پارسا سینا رفتم و با هدی مسابقه ی تخمه خوری گذاشتیم و ...خانه را دوست دارم. فردا باید برگردم. دانشگاه را دوست دارم. درس هایم را نیز. دوست دارم. دوست دارم. دوست دارم.....مشکوک نیست اینهمه دوست داشتن ایا؟

Friday, November 6, 2009

تابلو زندگی خانوادگی

عصر جمعه. چهار بعد از ظهر. رنگ خورشید مثل رنگ قرص جوشان هست وقتی داره توی آب فش فش می کنه. یک دختر افغان حدودا 10 ساله روی زانو وسط پیاده روی میدان ولیعصر واستاده و آواز می خونه. چه قدر شبیه همه ی دختر هاییست که در فیلم های مستند دیده بودم. پسر جو گندمی مو مشکی با نگاه بهت زده کنارش نشسته چهار زانو و چیزی که شبیه اکاردئون هست می زنه. دختره انگار قیام کرده...انگار هی می خواد بلند شه ولی به زور خودشو رو زانو نگه داشته که از زمین کنده نشه و پسر بی خیال نشسته طوری که انگار از سر بی دردی برای دلش می نوازه.
...پسر خردسال سه ساله ایی که جلوشون در فاصله ی سی سانتی واستاده تنها تماشاگر این ارکستر سمفونیک دو نفره است...
این دقیقا تابلو زندگی خانوادگی 99 در صد خانواده های ایرانیه

دختر باهوش روشنفکر خوشگل گریان

امروز و دیروز را در یک کارگاه آموزش مهارت های زندگی به کودکان گذراندم. با یک مدرس ارمنی که استاد دانشگاه شهید بهشتیست و حرف اول بالینی کودک را در ایران می زنه. کلاس جالبی بود. بیشتر شبیه یک کودکستان بود تا کارگاه حرفه ایی . وقتی استاد از نتایج آموزش این مهارتها در نقاط دور افتاده ی کشور مثل زاهدان و زابل و... می گفت چند نفر ناخودآگاه اشک ریختند...مثلا بعد از اینکه ظرف یکسال این ده مهارت که پکیج اون توسط یونیسف ظرف 12 سال تهیه شده به این بچه ها آموزش داده شده بود دیدند که بچه های فارس دیگه بچه های افغان رو کتک نمی زدند یا تحقیر نمی کردند. یا یک بچه زال که به علت افسردگی و تحقیر وقتی رفته بودند ترک تحصیل کرده بوده در بازدید یکسال بعد نه تنها به مدرسه برگشته بود بلکه بلند شده و یک انشا در مورد اینکه موجود منحصر به فردیه با صدای بلند جلوی کلاس خونده....
تهران رو دوست دارم چون قشنگه و دوست ندارم چون غمگینه....غمگین یعنی تو ساعت یک نصف شب یکشب بارونی که سوار تاکسی فرودگاه می شی می بینی راننده ی زنه که تمام مدت با موبایل با شوهرش دعوا می کنه که چرا نصفه شبی داره بهش خیانت می کنه در حالی که این داره جون می کنه. و در همون شب و همون موقع یک دختر و پسر ده ساله می بینی که سر چهارراه نشستن و کارتن های خوابشونو مرتب می کنن...تهران غمگینه برای اینکه تمام زندگی آدما صرف پول در آوردن می شه. اونم تازه فقط به قدر بخور و نمیر....تهران غمگینه چون تو مدام منافعت با منافع آدمایی در تعارض قرار می گیره که به مراتب از تو ضعیف ترن . و تو هی باید بین خودتو یکی دیگه که از تو بدبخت تره یکی رو انتخاب کنی. تهران غمگینه چون...و تنها چیزی که باعث میشه بتونم اینجا دووم بیارم کوههای پراکنده ایی که میشه از دست همه ی اینهایی که گفتم بهشون پناه برد...تهران غمگینه و زیبا...مثل یک دختر خوشگل وقتی گریه می کنه. البته این دختر خوشگل گریان خیلی باهوش و روشنفکره

Friday, October 30, 2009

زندگی شیرین می شود

دارم کم کم شبیه خودم می شوم. خوشحالم

Sunday, September 27, 2009

.....از فردا شروع به کار میکنیم و قید افسردگی را می زنیم.به همین سادگی به همین خوشمزه گی

Saturday, September 26, 2009

اعتراف می کنم

اگر بزرگترین دلخوشی زندگیتان دیدن لبخند مادرتان در صبح است هنگامی که بیدار می شوید،اگر لذت بخش ترین تفریح آخر هفته تان بازی با خواهر زاده ها و برادراده های قد و نیم قدتان می باشد. اگر جدی ترین رسالت زندگیتان دیدن است و شنیدن و بودن . اگر تنها نقطه روشن زندگیتان دیدن و بودن با ادمهاییست که ....(که من با انها بودم و...) انوقت خیلی خیلی جدی باید بگویم تهران اصلا شهر خوبی برای زندگی نیست حتی اگر تمام ساعات هفته ات را با نشستن در کلاس های ناصر فکوهی یا جلایی پور و شریعتی پر کنی باز احساس می کنی تهی هستی....چرا که فقط صدای خنده عزیرانت تو را سرشار می کند.و من اعتراف می کنم امروز دلم برای همه ی ان چیز هایی که سرشارم می کرد تنگ شد.

Thursday, September 24, 2009

این پست را از سایت خوابگاه می گذارم. روزگار غریبیست . امروزم به پیدا کردن آن جاهای نوستالژیکی که ادم را به محیطش مانوس می کند گذشت. به قدم زدن زیر باران . به چانه زدن با پسر هشت نه ساله ی مشهدی بالشت فروش. به پخش کردن صدای جوی آب زلال محوطه خوابگاه برای مامان از پشت تلفن. به...به سلام و علیک کردن با زندگی جدیدی که هم مبهوتم کرده هم مجذوب هم مرعوب.همانطور که نشستن در آب نمای وسط دانشکده ریاضی و بالارفتن از درخت های آلبالوی پشت دانشکده دارو سالها مرا شیفته ی انجا کرد اینجا هم چیزهایی هست که می شود عاشقش شد. مثل امامزاده کوچکی که در کوچه ی پشتی است و آنقدر زیباست و مسحور کننده که فعلا نمی خواهم چیزی بگویم یا بنویسم از ان. فیلم گرفته ام برای دوستان که به عنوان سوغاتی بیاورم. فعلا

Wednesday, September 23, 2009

از اینجا

این اولین پست من در دوران جدید زندگیست. فکر می کنم اینکه نه تنها مقطع بلکه رشته و شهر و خیلی چیزهای دیگر که فعلا گفتنی نیست با هم عوض شود به اندازه کافی دلیل محکمی است برای انکه ان را دوران جدید زندگی بنامم.
اول از دانشکده ام بگویم. اینجا ظاهرا چیزی به نام دانشکده برای دانشجویان ارشد معنی ندارد چرا که همه ی دانشجویان تحصیلات تکمیلی دانشگاه را با هم چپانده اند در یک ساختمان به گمانم نه طبقه به نام ساختمان خوارزمی. که هر طیقه اش مال یک دانشکده است.دانشکده روان در طبقع هفتم است و جالب انکه سرویس بهداشتی در طبقه پنجم موجود می باشد و این بدان معناست که ما برا ی اجابت مزاج باید با اسانسور به دانشکده ریاضی واقع در طبقه پنجم برویم. و اینجاست که پر بیراه نگفته ام اگر ادعا کنم ناف مرا گویی با ریاضیات بریده اند . و من نمی دانم اگر در اسانسور باشم و برق برود وگلاب به روی مبارک در عجله باشم باید چه گلی برسر بگیرم. به امید روزی که در طبقه ما هم سرویس بهداشتی بنا شود. و دوم آنکه اینجا ما گاهی آسانسور سواری کرده صرفا به قصد اینکه مشتری ایی تور کنیم برای حل مسئله ایی و کسب اندک در آمدی براب امرار معاش. و سوم نکته ی قابل توجه در این دیار درندشت اشتیاق ادمهاست برای کمک به هم که ما هنوز نکته سوشال سایکولوجیکش را کشف نکرده ایم ، اینجا انقدر به تو گیر می دهند برای انکه به تو کمک کنند که تو می ترسی اگر سوالی داری بپرسی . فی المثل همین دیروز در سالن یکی از اساتید گرام را زیارت کرده به قصد باز کردن سر صحبت پرسیدیم که شما استاد فلان درس ارشد هستید، چشم شما روز بد نبیند این خانم بازو در بازوی ما انداخت و حدود نیم ساعت مرا دنبال خودش از این ساختمان به ان ساختمان کشاند تا استاد راهنمایم را نشانم بدهد و او را وادار کند که مرا برای انتخاب واحد راهنمایی کند و این فقط فضل الهی بود که یک کیس اورژانسی تر به او برخورد تا راضی شود عجالتا دست از سر من بردارد.مثال دوم اینکه دیروز دیدیم بابای دانشکده دیروز روی زمین نشسته بود و در حال مرتب کردن دسته ایی اوراق بود که ناگاه دسته ایی دختر تهرانی از راه رسیده و به پاچه اش چسبیدند که بگذارید ما اینها را جمع می کنیم و انقدر در فکر یاری رسانی بودند که صدای ضعیف آن پیرمرد را نمی شنیدند که التماس می کرد به حال خودش رهایش کنند که به کارش برسد. امشب با دوست گرام قرار است برویم و اتاقمان را تحویل بگیریم . پست بعدی در مورد زندگی خوابگاهی خواهد بود شاید.
اضافه کردنیست که رویت کامنت های شما به خصوص اگر از وطن باشد بسیار مایه مسرت و شکوفایی حس نوستالژی ما خواهد بود . با تشکر. فرت

Saturday, September 19, 2009

کودکی ناتمام







ساعت نزدیک دو نیم صبح است. بعد از چند روز علافی و در به دری در بلاد غریب امشب برگشته ایم به خانه و چند ساعتیست درساینس واچ مرور می کنیم عناوین هات تاپیک های دو سال گذشته را تا ببنیم تنورکدام حوزه و مدرسه داغ است که طبق معمول ما هم بیفتیم دنبال اکثریت فهم لا بفقهون که فعلا همین لا یفقهون ها دنیا را به دست گرفته و می چرخانند. جو علمی حسابی ما را گرفته که یک هو ویار می کنیم گوش کردن یک قصه نوستالژیک یا دیدن یک کارتون از قبیل مهاجران و هکل برفین و حنا دختری در مزرعه و...این می شود که در کنار ده پنجره ایی که باز کرده ایم به روی دنیای نورو سایکولوجی و نورو ساینس یواشکی یک نیو ویندو باز می کنیم مزین به نام آقای اسکروچ و خانم حنا و دلمان قنج می رود برای دیدن یک صحنه از کارتونش و یا شنیدن صدای آهنگ کارتون بچه های مدرسه ی آلپ.....حالا از بیست پنجره روبرو فقط پنج تایش مربوط به حوزه نوروساینس و نوروسایکولوجیست و پانزده تای باقی محصول کودکی ناتمام ماست که این طورخودش را به ما تحمیل می کند...دوستش داریم این کودکی ناتمامان را


.(فکر کنم پایان نامه ام مثل کتابهایی که بوی انواع غذاها و شکلات میل شده هنگام مطالعه را می دهد بوی این هوس های ناگهانی را بگیرد....عنوان بدی نیست: مدل های پردازش معنای آقای اسکروچ!

Wednesday, September 16, 2009

what i will miss for

امروز به ان چیزهایی (نه کس) که در مشهد دلم برایش تنگ خواهد شد فکر می کردم .این لیست خیلی سریع و خودبه خود نوشته شد- 1-کوههای بکری این اواخر در نزدیکی خانه مان کشف کرده بودیم و قله های کشف نشده اش
2- سی دی املی پولین که این اواخر خش دار هم شده بود و مدام در ماشین هنگام رانندگی می گوشیدیم
3- بستنی های چهار راه دکتری که هر دوشنبه با یک روزنامه مهمانش بودیم
4- خورشید عریان و بدون سانسور دور فلکه نزدیک خوابگا های فجر که این تابستان بهانه ما شده بود برای ماندن در دانشگاه تا غروب
5- سلام و علیک های جانانه دکتر قنبری با همان سادگی لری اش و سوال : تو خوبی؟ که از صد ساعت روان درمانی عمیق روانکاوانه تر بود
6- و بیشتر از هر چیز مانوس شدن یه اسم آزاده یا حتی آزی در دانشکده (آخر از انجا که استادهای اینجا مرا بیشتر به واسطه گروه درمانی ها و جلسات خصوصی می شناختند به جای فامیل اسمم را یاد گرفته بودند و من چه کیفی می کردم از این بابت که یک استاد وسط راهرو دانشکده مرا را آزی صدا کند - نامی که فقط مامان تا به حال فقط جرات مخفف کردنش را داشت)
7- و آخر از همه دور زدن در سالنهای دلباز دانشکده ریاضی با یک لیوان چای یا نسکافه سرقت رفته از اتاق اساتید با طعم دلهره و شیطنت
8-دلم برای ریاضی درس دادن به پارسا و سینا و هر جوجه جقله دیگر هم تنگ می شود...بسیار
9- و صد البته و بیشتر از همه شاید دلم برای نگاه های نگران و متظر مامان ،برای دعوا کردن هایش، برای خنده هایش، برای بودن دلگرم کننده اش تنگ خواهد شد..خیلی

Saturday, September 12, 2009

در باب دوست

یک بار آدم یک پست بگذارم در باب اینکه دوست یعنی چه...
چهار پنج خطی که نوشتم دیدم انگار شده فقط توصیف رابطه من و تو....این بود که برای پرهیز از خصوصی سازی این مکان عمومی از پابلیش کردنش منصرف شدم.حالا اما حس می کنم این گناه من یا تو نیست که یک نام با یک مفهوم پیوند خورده و فقط یک نام... به همین خاطر آن را از درفت دانی کشیدم بیرون و چسباندم این زیر:
دوست یعنی کسی که می شود ساعت چهار صیح وقتی هنوز ماه در آسمان است با او بروی پارک و تاب بازی کنی ( یادت می آد ؟ کله سحر نامجو می گوشیدیم و تاب بازی می کردیم توی پارک ) و دوست یعنی کسی که به تو نمی خندد وقتی برای دیر و زود آمدن ماه گاهی بغض می کنی و...و دوست یعنی آن کسی که حال و هوای خانه شان مثل خانه های توی قصه های دهه شصت است به خصوص وقتی عصر ها تورا برای گپ زدن و تعریف کردن قصه های قطاری به صرف نسکافه دعوت می کند و دوست یعنی کسی که داستان می خواند و شعر بلد است و از تئاتر دیدن خوشش می اید و اهل سیاست است و برای رابطه ازادنه ارزش قائل است و..... دوست یعنی کسی که برای دیدنش نباید دنبال دلیل و بهانه بگردی.و آخر از همه دوست یعنی کسی که رنگ و بوی رابطه اش با تو بر اساس تعداد کتابهایی که خوانده ایی یا میزان اطلاعاتت از وقایع روز رقم نمی خورد . یعنی کسی که هر بار قبل از دیدنش دلهره ندانستن و نفهمیدن نداری! می توانی جلویش با خیال راحت بیسواد باشی و نفهم و گاهی حتی شبیه دیوانه ها و او از همنشینی با یک کودن بیسواد حرص نخورد یا حداقل به رویت نیاورد که حرص می خورد!دوست یعنی کسی هست و بودنش بر هر گونه بودنش مقدم است و بودنت را گرامی می دارد فارغ از چگونه بودنت...بی قید بی شرط ..بی پیش نیاز
...

Friday, September 11, 2009

این روزها روزها ی خداحافظیست و پس دادن امانت های روی دست مانده ودیدن ادم هایی که شاید تا مدتها نبینیشان و بستن پرونده خرده رابطه هایی که می دانی دیگر در زندگی تو جایی ندارد. رفتن از شهری به شهر دیگر مرا دقیقا یاد خانه تکانی های دم عید می اندازد. بعضی آدمها و رابطه ها را باید دور انداخت هر چه سریعتر، و چه بهانه و فرصتی بهتر از رفتن تو! بعضی ها آدمها هم تازه مکشوف می شود که چه قدر برایت عزیزند. مثل آن اشیای عتیقه که درشان می اوری و گرد و خاکشان را می گیری و می گذاری لب تاقچه تا یاد اور خیلی چیزها باشند برای تو. فعلا این روزها خوشم با این عتیقه های باز گردانده شده به زندگی و سبک بارم به واسطه گذاشتن بار آن رابطه های پوسیده
قصه این روزها ی من و این وبلاگ شده قصه ی آدم های عاشقی که اولین تجربه دوست داشتنشان را تمرین می کنند. در اولین تجربه دوست داشتن معمولا آدم شیفته ی همان حس جدید و غافلگیر کننده است و درگیر چشیدن طعم خود تجربه تا آن چیز یا کس!هی می آیم و یوز و پس را وارد می کنم ،پنج دقبقه ایی به این صفحه ی خالی نیو پست خیره می شوم و قند در دلم آب می شود که چه خوبست که من هم چنین جایی دارم برای نوشتن و شاید چند نفر که منتظر خواندن آنند. همین طور خیره می شوم و مرور می کنم حرفهای نگفته ایی که می شود یک روز اینجا نوشت ،..اما انگار می ترسم با نوشتنش دیگر این حس را از دست بدهم..پس بلند می شوم و به دفعه بعد موکول می کنم نوشتن را. و این دقیقا مرا یاد قرارهای بی سرو تهی می اندازد که هیچ هدفی ندارد جز اینکه به ما ثابت کند هنوز کسی هست که می شود عندللزوم خر کشش کنی برای شنیدن حرفهای ناگفتنی.

Sunday, September 6, 2009

حرفی برای گفتن نیست و رمقی برای نوشتن. آخرین توانم را برای کشیدن لبخندی تصنعی بر صورتک آویخته بر دیوار صورتم نگه می دارم....فعلا

Monday, August 10, 2009

تاکسی نوشته ها

همیشه عاشق پسر بچه های هفت ساله بوده ام. نه از ان قرتی ها ی مرفه لوس که امید نمی رود هیچ وقت بزرگ شوند. از آن هایی که در هفت سالگی پیراهن راه راه مردانه خاکستری را روی شلوار پارچه ایی می اندازند و کله شان را چپه تراش می کنند و گاهی انقدر در قبال وظابفشان احساس مسئولیت به خرج می دهند که حرص آدم درمی آید. از آنهایی که حسرت مرد بودن در نگاهشان، در تن صدایشان و در نجابتشان وقتی که موقع حرف زدن با تو (که نامحرم هستی) چشمشان را به زمین می دوزند، موج می زند. از انهایی که آنقدر مردانه رفتار می کنند که جرات نمی کنی کودکی ات را در برابرشان لو دهی...به ناچار مودب و محجوب می شوی و اندکی مجذوب!نمی دونم...شاید تصویر چنین کودکی در ابعاد بزرگتر مثلا در دهه بیست زندگی بشود چیزی شبیه حزب اللهی هایی که زن را از سپاه شیطان می دانند و بردن مردم به بهشت را از اهم وظایفشان می شمرند...من اما، هفت سالگی چنین تصویری را دوست دارم -همانقدر که از بیست سی سالگی اش منزجرم-...حالا من سوار تاکسی هستم و یکی از همین بچه ها روی صندلی جلو کنار مادر چادریش (بین او و راننده) نشسته و کیسه دارویی در دستش است و ماسکی به صورت دارد...دوستش دارم.همین

حقوق و تکالیف

امروز توی یک برنامه ارائه کتاب از میان همه حرف و حدیث ها یک جمله که فکر کنم اظهار نظر شخصی ارائه کننده بود صاف سوار مخم شد و هنوز که هنوزه پیاده نشده...حرف سر تمایز زندگی و نگاه دینی با نگاه (زندگی) غیر دینی بود. آن جمله این بود:
انسان غیر دینی مدام دنبال حقوقشه در حالیکه در سیستم دینی انسان از تکالیفش سوال می کنه....جالب بود! یادم اومد از درس تعلیمات اجتماعی سال اول یا دوم دبیرستان که درسی داشتیم در این باب که هر حقی تکلیفی ایجاب می کنه و...و جالب اینجاست که بعد از اون همیشه طلبکارانه دنبال حقوق تضییع شده انسانیمون بودیم( هستیم) بی اینکه حتی یکبار از تکالیف متقابل سوال کنیم.نمی دونم ، شاید نباید فعل جمع به کار ببرم. به هر حال من که خیلی طلبکار بوده ام همیشه...

Friday, July 17, 2009

taste of life

زندگی این روزها ترش و شیرین است...مثل طعم مربای آلبالو...نه!مثل وقتی روی قرقروت شکر بپاشی...همه چیز و همه جا و همه کسش هم همین طعم را دارد....هنوز آن آدم یا اتفاق یا ... را نچشیده دهانت آب می افتد، وسوسه می شوی برای امتحان کردنش...کمی می چشی...غافگیر می شوی...دهانت جمع می شود ...اخم می کنی..توی همین گیرودار هستی که پرزهای چشایی جلوی زبانت شیرینی شکرش را حس می کند! حالا درگیر می شوی با خودت برای اینکه بیشتر ناخنک بزنی...یک تکه دیگر فقط...خنده و اخمت قاطی شده حسابی و این کلافگی بدجور توی ذوق می زند...سعی می کنی سور(؟) باشی...کودک درونت حسابی به وجد امده و بدقلگی می کند برای اینکه بگذاری یکبار دیگر این طعم عجیب را تجربه کند..تو اما از نمای بیرونی اش واهمه داری...نهایتا تصمیم می گیری جلوی آینه بایستی قرقروت بمکی با طعم شکر و قیافه خودت را تست کنی...کودک درونت ریز ریز به تو و اداهای ناشیانه ات می خندد...و تو هی سعی می کنی جدی باشی...اخم کرده،می خندی...ترشی و شیرینی حالا در سرتاسر وجودت رخنه کرده..انگار مربای آلبالو به جای خون در رگهایت جاری شده،حس خوبیست...دوستش داری!

Wednesday, July 15, 2009

Culture influences brain function, study shows
Cathryn M. Delude, McGovern InstituteJanuary 11, 2008

People from different cultures use their brains differently to solve the same visual perceptual tasks, MIT researchers and colleagues report in the first brain imaging study of its kind.
Psychological research has established that American culture, which values the individual, emphasizes the independence of objects from their contexts, while East Asian societies emphasize the collective and the contextual interdependence of objects. Behavioral studies have shown that these cultural differences can influence memory and even perception. But are they reflected in brain activity patterns?
To find out, a team led by John Gabrieli, a professor at the McGovern Institute for Brain Research at MIT, asked 10 East Asians recently arrived in the United States and 10 Americans to make quick perceptual judgments while in a functional magnetic resonance imaging (fMRI) scanner--a technology that maps blood flow changes in the brain that correspond to mental operations.
The results are reported in the January issue of Psychological Science. Gabrieli's colleagues on the work were Trey Hedden, lead author of the paper and a research scientist at McGovern; Sarah Ketay and Arthur Aron of State University of New York at Stony Brook; and Hazel Rose Markus of Stanford University.
Subjects were shown a sequence of stimuli consisting of lines within squares and were asked to compare each stimulus with the previous one. In some trials, they judged whether the lines were the same length regardless of the surrounding squares (an absolute judgment of individual objects independent of context). In other trials, they decided whether the lines were in the same proportion to the squares, regardless of absolute size (a relative judgment of interdependent objects).
In previous behavioral studies of similar tasks, Americans were more accurate on absolute judgments, and East Asians on relative judgments. In the current study, the tasks were easy enough that there were no differences in performance between the two groups.
However, the two groups showed different patterns of brain activation when performing these tasks. Americans, when making relative judgments that are typically harder for them, activated brain regions involved in attention-demanding mental tasks. They showed much less activation of these regions when making the more culturally familiar absolute judgments. East Asians showed the opposite tendency, engaging the brain's attention system more for absolute judgments than for relative judgments.
"We were surprised at the magnitude of the difference between the two cultural groups, and also at how widespread the engagement of the brain's attention system became when making judgments outside the cultural comfort zone," says Hedden.
The researchers went on to show that the effect was greater in those individuals who identified more closely with their culture. They used questionnaires of preferences and values in social relations, such as whether an individual is responsible for the failure of a family member, to gauge cultural identification. Within both groups, stronger identification with their respective cultures was associated with a stronger culture-specific pattern of brain-activation.
How do these differences come about? "Everyone uses the same attention machinery for more difficult cognitive tasks, but they are trained to use it in different ways, and it's the culture that does the training," Gabrieli says. "It's fascinating that the way in which the brain responds to these simple drawings reflects, in a predictable way, how the individual thinks about independent or interdependent social relationships."
Gabrieli is the Grover Herman Professor of Health Sciences and Technology and Brain and Cognitive Sciences, and holds an appointment at the Harvard-MIT Division of Health Sciences and Technology. This study was funded by the National Institutes of Health and supported by the McGovern Institute.
A version of this article appeared in MIT Tech Talk on January 30, 2008 (download PDF).
اگر مغز ما آنقدر ساده بود که آنرا بفهمیم، خودمان آنقدر ساده میشدیم که آنرا نمیفهمیدیم
لایل واتسن
خواهش می کنم جدی به این این لینک نگاه کنید....مثل یک بازی ریاضی!بعضی ادمها صرفا با دیدن آدمهای اطراف خودشون در موردنتیجه انتخابات و حوادث بعد از اون نظر میدن ،به صورت کاملا توصیفی! و احساسی....در چنین فضای هم صحبت شدن با آدمی که فلسفه ذهن و زبان می دونه خالی از لذت نیست...

Tuesday, June 23, 2009

these days....

قاصدک !
هان ، چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی ، اما ،‌اما
گرد بام و در من بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو ، دروغ
که فریبی تو. ، فریب
قاصدک هان ، ولی ... آخر ... ای وای
راستی ایا رفتی با باد ؟
با توام ، ای! کجا رفتی ؟ ای
راستی ایا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟
قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند

Monday, June 15, 2009

درباره الی1


درباره الی فیملی است که در نیم ساعت اول دیدنش مدام از خودت می پرسی،همین؟ یعنی همین بود فیلمی که اون قدر انتظار دیدنشو می کشیدم؟، اگه کم حوصله باشی ممکنه موقع عوض کردن اولین حلقه فیلم سالن رو ترک کنی (کاری که خیلی ها کردن) یا حداقل برای هواخوری سری به فروشگاه سینما بزنی...اما به دقیقه چهل نرسیده اونقدرغافلگیر می شی که به سختی می تونی نفس بکشی. اونقدر درگیر فیلم می شی که آرزو می کنی هرگز اینقدر فشار عصبی الکی برای خودت درست نکرده بودی...و در دقایق آخر وقتی فرهادی لطف میکنه و با پایان مشخص (بر خلاف فیلم های قبلیش) تو رو از تعلیق در میاره تا تا آخرعمرت لنگ در هوا نمونی، فرصت می کنی به چیزی که دیدی فکر کنی و کم کم صحنه ها رو کدگشایی کنی. حداقل برای من این فیلم بعد از تموم شدنش شروع شد...چون در تمام مدت فیلم کارگردانی، فیلمبرداری و بازی فوق العاده بازیگرها خر تو رو اونقدر محکم می چسبه و با خودش به هر جا می خواد می بره که فقط می تونی همراه با بازیگرها حرص بخوری، غمگین یا عصبی بشی...کلافه بشی و در شک و تردید دست و پا بزنی. این فیلم ساده و در عین حال پیچیده و چند لایه است. بعضی ها می گن قصه اخلاق جدیدیست که طبقه متوسط اما مدرن ایرانی خلق کرده و قواعد خودشو داره: تراژدی طبقه متوسط. بعضی ها هم نوشته اند که این فیلم مرثیه اییست برای حقیقت و فرصتی برای تعلل بر دوراهی بین مصلحت و حقیقت. دربعضی نقد ها هم گفته شده همه ی فیلم شرح این جمله بوده : همیشه یک پایان تلخ، بهتر از یه تلخی بی‌پایانه


من این فیلم رو دوست داشتم ،چون اونقدر عمیق بود ، جدی و واقعی که بهت فرصت نمی داد در لحظه هیچ تعبیر و تفسیری از دیالوگ ها ، نمادها و بازی ها داشته باشی. بر خلاف فیلم فریاد مورچگان که یک سخنرانی طولانی کسل کنند تصویری بود، این فیلم در هر لحظه تمام وجود تو رو برای درکش... و نه فهم تنها، می طلبید و به کار می گرفت. شاید از نمادهای خیلی اصیل و معناداری استفاده شده بود(مثلا در اخرین سکانس که ماشین رو از گل در میارن و برای رفتن و ادامه زندگی آماده می شن)...اما چیزی که برای من جالب و تاثیر گذار بود دقیقا این نکته بود که این قدر درگیر فیلم شده بودم و سرشار از احساس های دوگانه که اصلا فرصت پیدا نکردم همونجا به این چیزها فکر کنم. این یعنی هیچ گپ یا جای خالی ایی وجود نداشته که بخواد با تعابیر فی البداهه ببنده پر بشه...اینو از این فیلم دوست داشتم. خیلی



Saturday, June 13, 2009

در باب انتخابات

مردم به حاکمان خود شبیه ترند تا به پدران خود*: این جمله این روزها مدام توی ذهنم دور می زنه و تکرار میشه
فکر می کنم توی انتخابات گذشته جای خالی تحلیلهای روانشناسی اجتماعی کاملا محسوس بود. در کشور ما مردم بیشتر بر اساس هیجانات و روحیاتشون رای میدن تا تحلیلهای پیچیده ی سیاسی. توی این انتخابات هم هر کس به طبقه ی اجتماعی خودش رای داد. واین نشون می ده که نیاز به تعلق به طبقه و دریاقت تایید از هم گروهی و کسب هویت جمعی هنوز چه قدر تو مملکت پررنگ و مشهود هست. برای مثال من خانواده های زیادی رو دیدم ( فکر می کنم در این موردپنج تا زیاد محسوب بشه)که یکی از اعضای خانواه دانشگاهی و از فعالان ستادهای موسوی بودند و پیش از اون مورد احترام و اعتماد جدی اعضای خانواده، اما زمان انتخابات نتوستند کوچکترین تاثیری در رای اطرافیانشون بذارن. چرا؟ به نظرم جواب ساده است. اگر خواهر، همسر و یا مادر این آقا توسط ایشون مجاب می شدند، تصورشون از خودشون به آدم نا آگاهی تبدیل میشد که هنوز برای تصمیم گیری به اطلاعات شخص فهیم خانواده نیاز داره. در واقع این تصویر شخصی از خودش تشدید می شد. می خوام بگم برای جلوگیری از فروپاشیدن یک اعتماد به نفس متزلزل در برابر هر نوع قانع شدن گارد گرفته بودند. (کسی که اعتماد کافی به قوه تحلیل و منطقش داره از قانع شدن نمی ترسه چون قانع شدن رو امری اکتیو-#پسیو- می دونه که حاصل عملکرد قوه تحلیلگرشه). شاید زیر بار تبلیغات روشنفکرها نرفتن ی جور دهن کجی بود به ژست روشنفکری، و ترمیم حس حقارتی که هیچ جا بهتر از این فرصت بروز و ظهور پیدا نمی کرد. 24 میلیون رای اقای احمدی نژاد فقط مرهون روستایی ها و قشر کشاورز و کارگر نیست. بلکه قسمت عمدش محصول حقارت اقتصادی و فکری ایی که در بخش عظیمی از قشر متوسط جامعغه وجود داره. آدمی که یک عمر دنبال یک دلیل بیرونی برای فلاکتش می گرده، حالا با شنیدن اسم آقای هاشمی از زبان احمدی نژاد حس می کنه اون منجی پیدا شده و می تونه با فحش دادن به اون از طریق رای دادن به احمدی نژاد ، تصویر خودش از خودش به عنوان یک ادم نسبتا ناکام بهبود ببخشه. مردم به حاکمان خود شبیه ترند تا به پدران خود...و اعتماد به نفس کاذب اما محکم احمدی نژاد چیزی بود که مردم ما از نظر روانی بهش نیاز داشتن و دارن..انکار، فرافکنی و تصور منحصر به فرد بودن از مکانیزمهای دفاعی اصلیه این شخصیته و شاید تنها مسکنی که می تونست برای مدتی دیگه به تخدیر ملت ایران و تداوم
فراموشی مشکلات موجود کمک کنه
*حضرت علی

Friday, June 5, 2009

آقای چوپان

ورودی 85کارشناسی بالینی فردوسی و رتبه 150 ارشد است. وقتی نیچه گریست می خواند و مامان و معنی زندگی. گروه درمانی می آید و عاشق دختر هم کلاسیش می شود گاهی. ...به موسوی رای میدهد و به گفته خودش در رفتار با گوسفند هایش اهل تسامح و تساهل است . معتقد است نباید گله را بیش از حد کنترل کرد وگرنه منتظر فرصتی برای گریز می گردند. گاهی در گروه برایمان از جامعه شناسی گله صحبت می کند و از هم حسی هر از گاهش با گوسفندها...روی هم رفته آدم دلنشینیست...این روزها به شدت به خودش و به گوسفندهایش غبطه می خورم...خیلی
خانم و آقایی توی پارک کنار هم نشستن روی صندلی...هر دو کمی به سمت جلو خم شدن، تند تند و پشت سر هم تخمه می شکنن بی اینکه حتی کلمه ایی با هم حرف بزن، مثل آدمهایی که تو سینما به قسمت حساس فیلم رسیدن...البته جلوشون هیچ چیز وجود نداره جز مقدار زیادی فضای خالی.... به نظر من به این می گن تلاش مذبوحانه برای جلوگیری از فروپاشی رابطه ایی که مدتهاست منقضی شده

وقتی یک منورالفکر مچل می شود

مثلا میام ادای روشنفکر های دردمند رو در بیارم:
تو فقط ده سالته! الان روزی ی بسته بکشی به پونزده برسی دیگه هیچ جوره نئشه نمی شی ها!
فقط نگاهی فقیه اندر سفیه بارم می کنه که هیچ تاثری درش نیست
روزی ی سیگار کمتر کن ی پونصدی جایزه بگیر
....
اندکی مکث می کنه و بس از حساب و کتاب و برآوردهای اولیه به شیشه ماشین تکیه می ده:
خب شما از روزی یکی شروع کن، روزی هزار بگیر!
.....
پیشنهاد خوبیست...روش فکر می کنم!

و پیچیده نیز هم........

ساده است نوازش سگی ولگرد
شاهد آن بودن
که چگونه زیر غلتکی میرود و گفتن
که سگ من نبود

ساده است ستایش گلی
چیدنش
و از یاد بردن
که گلدان را آب باید داد

ساده است بهره جویی از انسانی
دوست داشتنش، بی احساس عشقی
او را به خود وانهادن و گفتن
که دیگر نمی شناسمش

ساده است لغزش های خود را شناختن
با دیگران زیستن به حساب ایشان وگفتن
که من این چنینم

ساده است که چگونه میزیم
باریزیستن سخت ساده است
و پیچیده نیز هم

(از کتاب همچون کوچه ئی بی انتها : ترجمه احمد شاملو)
در این هیاهوی انتخابات که از دوست و دشمن تقریبا چیزی جز دروغ و حرفهای غیر اخلاقی نمی شنوه دلش برای دیدن صد باره ی فیلم " باشو غریبه ی کوچک" تنگ شده
دلش ماه می خواد + ی لیوان چای + ی دوست که باهاش مسابقه بذاره سر در آوردن صدای انواع جک و جونورهای گمنام
دلش نشستن کنار خیابون می خواد و بستنی خوردن و به نگاه متعجب مردم خندیدن
دلش سکوت می خواد
سکوت
سکوت
سکوت؟

Wednesday, June 3, 2009

جاده جدیدی به قله پیدا کردم. نه اسفالت داره، نه چراغ، نه نور افکن و نه هر چیز دیگه ایی که بخواد پای ابنای بشر رو به اونجا باز کنه...
.امروز قلبم سه بار تپید...خوشحال شدیم کلی!