Monday, December 14, 2009

مثل خون در رگهای تاریخ

مثل خون در رگهای تاریخ می دود و مثل اکسیژن در ریه های نسل بعد تنفس می شود....مثل خون در رگهای تاریخ می دود و نمی گذارد "آدم" بمیرد. مثل خون در رگهای تاریخ می دود و نمی گذارد کلماتی مثل "درد"، "فقر" ، "آرمان" با گذشت نسل ها از دایره لغات آدمیان حذف شود و خاطره جمعی نامشترکی بدل شود که هر از گاهی در رویاهان سرک می کشد. مثل خون در رگهای تاریخ....مثل خون در رگهای تاریخ. این عبارتی بود که بعد از دیدن دکتر راغفر مدام در ذهنم تکرار می شد...درست در روزهایی که به سختی خودم از لابه لای اوقات برون می کشم تا به روز و ساعت بعد برسم، درست در روزها و شبهایی که از سرمای دنیای درون و بیرون دارم یخ میبندم و منجمد می شم...از استادی می شنوم (و صبحها دزدکی سر راهش وامیستم تا فقط ی کوچولو نگاش کنم) که در عین کهولت و رسین به دوران مزخرف بزرگسالی هنوز زنده است. یک آدم زنده توی قبرستان زندگی می کنه...راه می ره و شور حیات داره
...عجیب نیست؟
استاد زهرا هم اتاقیم هست. 55 سالشه و دکترای فقر داره از دانشگاه اکسز انگلیس. نقشه ی فقر ایران رو کشیده. خودش بین تهران و لندن در رفت و آمد و خانمش در لندن روانکاوه و سه پسرش در آمریکا و لندن پزشکی و اقتصاد می خونن....اینها مهم نیست. چیزی که مهمه شور و حرارتی که تو صدای این ادمه.چیزی که مهمه دردی هست که هنوز در خودش زنده نگهش دشته...درد....درد....درد...درد
دیرزو سر کلاس توسعه اقتصادی وقتی از پسر بچه ی 12 ساله ایی می گفت که...گریه اش گرفت و از کلاس رفت بیرون.... موقع رگشتن گفت که اونو به خاطر انورمال بودن باید بخشید....آره!شاید باید ببخشیمش که نمی ذاره با خیال راحت وجدانمون رو دفن کنیم...شاید باید ببخشیمش که...مثل خون در رگهای تاریخ دوید...در من...من در شاگردانم و شاگردانم در...

Saturday, December 12, 2009

زندگی این روزهایم زیادی پست مدرن شده . هیچ قلب و فرمت و تعریف خاصی ندارد. هر لحظه فی البداهه خلق می شه. بی هیچ تصور قبلی ....بی هیچ زمینه ایی ،بی هیچ... رنگ و طعم و بوی خاصی. امروز می خواهم راه بیفتم دنبال خودم. خواهر مادر که ندارم....نمی دونم چه کار کنم...شاید برم کوه ...شاید...اخرین بار که خودمو دیدم تو فروشگاه یونیسف پردیس سینمایی بود که ... بی حوصله ام. انکار نمی کنم:بی رنگم .