Wednesday, January 27, 2010

سیزیفوس

یادم نرفته ظرف همین 48 ساعت گذشته بود که اومدم و گفتم که دیگه نمی نویسم. اما امروز ی کتاب به دستم رسید که حیفم اومد بخشی از اون رو که بسیار بسیار برام الهام بخش بود رو اینجا نذارم و ننویسم. ادرس دقیق کتاب تاریخ فلسفه مصطفی ملکیان جلد چهارم - فصل البر کامو هست
اول باید گفت کامو مثل سارتر ملحد هست و حتی در این جهت از او افراطی است.....به اعتقاد او مساله خودکشی مهمترین مساله فلسفیست. او به لحاظ بیان یک نکته بسیار مشهور شده و ان نکته در کتاب افسانه سیزیفوس نوشته او بیان شده است. سیزیفوس شخصیتی اسطوره اییست که در افسانه های یونان قدیم قهرمانی نیمه خدا نیمه انسان تلقی می شود.او در قلمرو خدایان مرتکب خطایی شد و خدایان او را به این جریمه محکوم کردند که هر روز صبح صخره ی عظیمی را بر دوش بگیرد و از کوه بلندی شروع به بالا رفتن کند و این صخره را به بالای کوه برساند و با آن خانه ایی بسازد.هر روز صبح این کار را شروع می کند و نزدیک غروب به قله کوه می رسد. اما همین که می خواهد صخره را بالای قله بگذارد، صخره از دست او رها و به پایین پرتاب می شود و او روز دیگر همین کار را تکرار می کند و همان واقعه سرنوشت او می شود.
البر کامو می گوید این افسانه بیان حال ما ادمیان است. فرق عمده ما با دیگر موجودات این جهان در ان است که سایر موجودات با مجموعه ایی از نیازها و خواسته ها به دنیا می ایند وساخت جهان طبیعت هم به گونه اییست که موافق نیازهای انان است. اما انسان تنها موجودیست که مشی طبیعت در جهت خلاف خواسته های اوست.انسانها محکومند که همواره برای ارضای نیازها و خواسته های خود تلاش کنند و هیچ گاه هم این خواسته ها و نیاز ها ارضا نشود.ما مثل سیزیفوس کاری مخالف مشی جهان انجام می دهیم ومحکوم به شکست هستیم. ما به تعبیر کانت خواستار عصم به دنیا امده ایم اما مشی جهان طبیعت چنین حکمی ندارد.
هر انسانی در درون خود شدیدا ارزو دارد که کاش سالها زندگی بکنم بدون انکه به گناه الوده شوم. ولی اینکار امکان ندارد.. خواست ما در ان هست ولی تحقق ان امکان ندارد.....همه انسانها خواستار ازادی اند ولی چنین ازادی ایی هم امکان ندارد. همه ی انسانها می خواهند طراوت جهان برایشان از بین نرود ولی در عین حال امکان ندارد...ما انسانها می خواهیم خودخواهیمان با دیگر خواهیمان متعارض نشود اما جهان طبیعت طوری ساخته شده انسان نمیتواند هم خودخواه باشد و هم دیگر خواه. ماهم خودمان را دوست داریم و هم از رنج همنوعانمان رنجور می شویم. اینجاست که باید دست به انتخاب بزنیم و این انتخاب به تعبیر کامو انتخاب دردناکیست. .....
پس فرق عمده ما با بقیه موجودات در این است که ما در این جهان غریب هستیم. به این معنا که جهان نسبت به خواسته های ما روی خوش نشان نمی دهد.از سوی دیگر کامو معتقد است شرف انسان به همین است که دست به کارهایی می زند که در حین انجام محکوم به شکست هستند. سیزیفوس هم این معنا را می دانست. او هم می داند که فردا هم مثل روزهای دیگر است.ولی دست بر نمی دارد.شرف انسان به این است که دست به انجام کارهایی می زند که می داند به مقصود نمی رسد. هر انسانی هر روز صبح تصمیم می گیرد که می خواهو امروز بی گناه زندگی کنم (گناه در نظر او به معنای کاری است که شخص انجام ان را بد می داند و با اصطلاح گناه در دین متعارف نیست)، اما با این حال این تصیمی را می گیرد
البر کامو به همین جهت بحث شرف یا دیگنیتی را مطرح می کند و این همان نکته بدیع او در میان فیلسوفان اگزیستانسیالیسم است. کامو می گوید: شرف انسان به این است که در تمام زندگی کارهایی را می کند که وصول به هدف را انتظار ندارد،ولی با این حال از این کارها دست بر نمی دارد. چون این هدف خوبیست بازهم تعقیب می کند...هر چند می داند باز به ان نخواهد رسید. اگر کسی یک روز بگوید ما که هرچه ازمودیم نتوانستیم چند روز هم بی گناه زندگی کنیم،پس از فردا تصمیم به بی گناه زندگی کردن نمی گیریم، کامو می گوید: او دیگر از فردا یک حیوان است.انسان تا وقتی انسان است که تصمیم به کارهای انجام نشدنی میگیرد..غربت انسان به این معنا را اولین بار فیثاغورثیان مطرح کردند. انها می گفتند ما در این دنیا غریبیم

Sunday, January 24, 2010

خطابه تدفین

یک روز صبح با حالت تهوع شدید از خواب پا می شی. می خوای از جا بکنی و بدوی سمت دستشویی که می بینی این تن لش بی خاصیتت اونقدر سنگین و خرفت شده که توان حرکت نداری. می خوای خودتو از زمین بکنی ...اما نمی تونی...داری بالا میاری و الانه که ابروریزی بشه...نمی تونی...هنوز نمی تونی از جا بلند شی. این تهوع لعنتی دیگه فقط تو دهن و گلوت نیست، تا نوک انگشت شصت پات پیچیده! می خوای داد بکشی تا بلکه یکی به دادت برسه! اما انگار نفست هم دیگه بالا نمیاد . کاش ی نفر گرمش می شد تا ی کم لای پنجره رو باز می کرد لااقل. اما همه خوابن. خب 6 صبح هنوز!...حالا دیگه هیچی نیستی جز یک گلوله استیصال و نفرت از خود...حالا دیگه هیچی نیستی جز ی حس که بیشتر از هر چیز شبیه بالا اوردن ها و عق زدن های مداوم زنهای حامله است...ی چیزی انگار " می خواد" از وجودت کنده بشه..ی چیزی "می خوای" انگار از وجودت کنده بشه...چیزی که مث زالو چسبیده بهت و داره خونتو قطره قطره می مکه... ..به هر ضرب و زوری هست از تخت می کنی و دور خونه سرگردون می شی و هی سرفه می کنی....کاش می شد خودتو به جای اون حس لعنتی دو دستی پرتاب کنی تو چاه توالت...حیف که نمی شه...فک کنم لوله های اونجا ی کم برای ادمی مث تو تنگ باشه!....دستت به هیچ چی و هیچ جا بند نیست...اولین فکری که به ذهنت می رسه اینه که بیای و علی الحساب این وبلاگ لعنتی رو به عنوان ی تیکه کوچیک از اون موجود کذایی حذف کنی...حالا که نمی شه یهو همه چیزو با هم بالا اورد بهتره کم کم خودتو بکنی از خودت...تیکه تیکه ... کوچولو کوچولو....نمی نویسم...دیگه نمی نویسم...این می شه که ساعت 6:45 صبح میای اینجا و مث بیکارها به خودت و بقیه اعلام می کنی که دیگه نمی نویسی...تا مدتی می خوای تنها باشی...گور بابای همه ی اونایی که ممکنه این تمنای تو رو به خودبیخودشون ربط بدن....گور بابای همه ی اونایی که تو رو همین جوری می خوان... همین قدر لش و بی خاصیت و عوضی....
تا مدتی نخواهم بود. کرکره رو می کشم پایین و تابلو "تعطیل است" نصب می کنم نه فقط سر در اینجا بلکه سر در تمام بودنم....و هیچ وعده ایی مبنی بر اندر کانستراکشن بودن هم به کسی نمی دم...بعضی چیزها رو باید برای همیشه تعطیل کرد. برای همیشه فراموش کرد.برای همیشه خاک کرد
از همه دوستان و آشنایان هم می خوام چه حضوری چه مجازی پیام تبریک و تسلیت نفرستن. می خوام تو قبر خودم بخوابم . تنها. آرام. بی کس!می شه لطفا آیا؟...حالم به هم خورد از بس هر وقت خواستم خودم رو بالا بیارم یکی بهم کلپوره تعارف کرد و اون یکی چای نبات توصیه کرد...این بچه حرومزاده باید سقط بشه... وگرنه مث لوبیای سحر امیز تو تموم تنم می پیچیه و ریشه می زنه ...نباید به ضرب آمپول و قرص و دوا نگهش داشت...بذارید به تنهایی دور از شما پشت اون درخت آخرین درد رو بکشم. ممنون

دلقک ها هم در موقعیت های مرزی قرار می گیرند

....
...

Saturday, January 23, 2010

پست پیش رو یک دوست نوشت. و من قبل از اینکه بدونم چی تو ذهنشه و چی می خواد بنویسه ازش خواستم اینکارو بکنه تا هیچ سوگیری و سانسوری در کار نباشه. و حالا از هر دوستی که منت بذاره و نوشتن یک پست رو تقبل کنه(به شیوه خیرات شبهای رمضان) به شدت تشکر می کنم بلکه به همت شما جوانمردان در اینجا تخته نشه و اگه هر از گاهی کسی میاد بی نصیب و دست خالی بر نگرده... و علاوه بر اون و از همه مهمتر اینکه کنار هم قرار گرفتن دیدها و دنیاهای بسیار متفاوت دوستانم احتمالا فضای جالبی درست می کنه. اینکه ی پست از زمین تا اسمون با قبلیش فرق داشته باشه!!!

Wednesday, January 13, 2010

پستی از یک دوست(الف.ن): دنیای پدیداری یک گربه



بر او ببخشایید...
بر او که گاه
پیوند دردناک وجودش را
با حفره های خالی
و آب های راکد
از یاد میبرد
وابلهانه میپندارد
که حق زیستن دارد...!

اینروزها به گربه های محوطه دانشگاه که نگاه میکنم آرزو میکنم کاش یکی از آنها بودم. توی سطل آشغالها غذا میخوردم؛ زیر ماشینها میخوابیدم؛ توی سوراخ سنبه ها با گربه های دیگر عشقباری میکردم. پرسه میزدم اطراف هرجایی که بوی غذا می آمد وبا ته مانده ی ساندویچ های بچه ها که وعده ی یک ضیافت شاهانه میداد به سادگی احساس خوشبختی میکردم... ول میگشتم توی محوطه... دخترها لگدم میزدند و جیغ میکشیدند و ناسزا حواله ام میکردند. زخمی ام میکردند اما باز لنگ لنگان خودم را میکشیدم هر طرف وهیچ باکی م نبود...
***
کاش در قالب موجود پست تری حیات را تجربه میکردم تا مفاهیم دردناکی مثل " زمان" ؛ " هستی " ؛ " تنهایی" ؛ "عشق " و" فقدان " را هرگز نمیتوانستم درک کنم....