tag:blogger.com,1999:blog-77361611192403713092024-03-05T19:47:58.475-08:00unfinished childhoodکودکی ناتمامhttp://www.blogger.com/profile/18066840223261036489noreply@blogger.comBlogger37125tag:blogger.com,1999:blog-7736161119240371309.post-53625282123533522612010-01-27T02:45:00.000-08:002010-01-27T03:16:39.265-08:00سیزیفوس<div align="right"> یادم نرفته ظرف همین 48 ساعت گذشته بود که اومدم و گفتم که دیگه نمی نویسم. اما امروز ی کتاب به دستم رسید که حیفم اومد بخشی از اون رو که بسیار بسیار برام الهام بخش بود رو اینجا نذارم و ننویسم. ادرس دقیق کتاب تاریخ فلسفه مصطفی ملکیان جلد چهارم - فصل البر کامو هست</div><div align="right">اول باید گفت کامو مثل سارتر ملحد هست و حتی در این جهت از او افراطی است.....به اعتقاد او مساله خودکشی مهمترین مساله فلسفیست. او به لحاظ بیان یک نکته بسیار مشهور شده و ان نکته در کتاب افسانه سیزیفوس نوشته او بیان شده است. سیزیفوس شخصیتی اسطوره اییست که در افسانه های یونان قدیم قهرمانی نیمه خدا نیمه انسان تلقی می شود.او در قلمرو خدایان مرتکب خطایی شد و خدایان او را به این جریمه محکوم کردند که هر روز صبح صخره ی عظیمی را بر دوش بگیرد و از کوه بلندی شروع به بالا رفتن کند و این صخره را به بالای کوه برساند و با آن خانه ایی بسازد.هر روز صبح این کار را شروع می کند و نزدیک غروب به قله کوه می رسد. اما همین که می خواهد صخره را بالای قله بگذارد، صخره از دست او رها و به پایین پرتاب می شود و او روز دیگر همین کار را تکرار می کند و همان واقعه سرنوشت او می شود.</div><div align="right"><strong>البر کامو می گوید این افسانه بیان حال ما ادمیان است. فرق عمده ما با دیگر موجودات این جهان در ان است که سایر موجودات با مجموعه ایی از نیازها و خواسته ها به دنیا می ایند وساخت جهان طبیعت هم به گونه اییست که موافق نیازهای انان است. اما انسان تنها موجودیست که مشی طبیعت در جهت خلاف خواسته های اوست.انسانها محکومند که همواره برای ارضای نیازها و خواسته های خود تلاش کنند و هیچ گاه هم این خواسته ها و نیاز ها ارضا نشود.ما مثل سیزیفوس کاری مخالف مشی جهان انجام می دهیم ومحکوم به شکست هستیم. ما به تعبیر کانت خواستار عصم به دنیا امده ایم اما مشی جهان طبیعت چنین حکمی ندارد.</strong></div><div align="right"><strong>هر انسانی در درون خود شدیدا ارزو دارد که کاش سالها زندگی بکنم بدون انکه به گناه الوده شوم. ولی اینکار امکان ندارد.. خواست ما در ان هست ولی تحقق ان امکان ندارد.....همه انسانها خواستار ازادی اند ولی چنین ازادی ایی هم امکان ندارد. همه ی انسانها می خواهند طراوت جهان برایشان از بین نرود ولی در عین حال امکان ندارد...ما انسانها می خواهیم خودخواهیمان با دیگر خواهیمان متعارض نشود اما جهان طبیعت طوری ساخته شده انسان نمیتواند هم خودخواه باشد و هم دیگر خواه. ماهم خودمان را دوست داریم و هم از رنج همنوعانمان رنجور می شویم. اینجاست که باید دست به انتخاب بزنیم و این انتخاب به تعبیر کامو انتخاب دردناکیست. .....</strong></div><div align="right"><strong>پس فرق عمده ما با بقیه موجودات در این است که ما در این جهان غریب هستیم. به این معنا که جهان نسبت به خواسته های ما روی خوش نشان نمی دهد.از سوی دیگر کامو معتقد است<span style="color:#33cc00;"> شرف انسان به همین است که دست به کارهایی می زند که در حین انجام محکوم به شکست هستند</span><span style="color:#000000;">. <span style="color:#33cc00;">سیزیفوس هم این معنا را می دانست. او هم می داند که فردا هم مثل روزهای دیگر است.ولی دست بر نمی دارد.شرف انسان به این است که دست به انجام کارهایی می زند که می داند به مقصود نمی رسد. هر انسانی هر روز صبح تصمیم می گیرد که می خواهو امروز بی گناه زندگی کنم (گناه در نظر او به معنای کاری است که شخص انجام ان را بد می داند و با اصطلاح گناه در دین متعارف نیست)، اما با این حال این تصیمی را می گیرد</span></span></strong></div><div align="right"><strong><span style="color:#00cccc;">البر کامو به همین جهت بحث شرف یا دیگنیتی را مطرح می کند و این همان نکته بدیع او در میان فیلسوفان اگزیستانسیالیسم است. کامو می گوید: شرف انسان به این است که در تمام زندگی کارهایی را می کند که وصول به هدف را انتظار ندارد،ولی با این حال از این کارها دست بر نمی دارد. چون این هدف خوبیست بازهم تعقیب می کند...هر چند می داند باز به ان نخواهد رسید. اگر کسی یک روز بگوید ما که هرچه ازمودیم نتوانستیم چند روز هم بی گناه زندگی کنیم،پس از فردا تصمیم به بی گناه زندگی کردن نمی گیریم، کامو می گوید: او دیگر از فردا یک حیوان است.انسان تا وقتی انسان است که تصمیم به کارهای انجام نشدنی میگیرد..غربت انسان به این معنا را اولین بار فیثاغورثیان مطرح کردند. انها می گفتند ما در این دنیا غریبیم</span></strong></div><div align="right"> </div>کودکی ناتمامhttp://www.blogger.com/profile/18066840223261036489noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-7736161119240371309.post-76350861731233500242010-01-24T19:26:00.000-08:002010-01-24T19:57:57.198-08:00خطابه تدفین<div align="right">یک روز صبح با حالت تهوع شدید از خواب پا می شی. می خوای از جا بکنی و بدوی سمت دستشویی که می بینی این تن لش بی خاصیتت اونقدر سنگین و خرفت شده که توان حرکت نداری. می خوای خودتو از زمین بکنی ...اما نمی تونی...داری بالا میاری و الانه که ابروریزی بشه...نمی تونی...هنوز نمی تونی از جا بلند شی. این تهوع لعنتی دیگه فقط تو دهن و گلوت نیست، تا نوک انگشت شصت پات پیچیده! می خوای داد بکشی تا بلکه یکی به دادت برسه! اما انگار نفست هم دیگه بالا نمیاد . کاش ی نفر گرمش می شد تا ی کم لای پنجره رو باز می کرد لااقل. اما همه خوابن. خب 6 صبح هنوز!...حالا دیگه هیچی نیستی جز یک گلوله استیصال و نفرت از خود...حالا دیگه هیچی نیستی جز ی حس که بیشتر از هر چیز شبیه بالا اوردن ها و عق زدن های مداوم زنهای حامله است...ی چیزی انگار " می خواد" از وجودت کنده بشه..ی چیزی "می خوای" انگار از وجودت کنده بشه...چیزی که مث زالو چسبیده بهت و داره خونتو قطره قطره می مکه... ..به هر ضرب و زوری هست از تخت می کنی و دور خونه سرگردون می شی و هی سرفه می کنی....کاش می شد خودتو به جای اون حس لعنتی دو دستی پرتاب کنی تو چاه توالت...حیف که نمی شه...فک کنم لوله های اونجا ی کم برای ادمی مث تو تنگ باشه!....دستت به هیچ چی و هیچ جا بند نیست...اولین فکری که به ذهنت می رسه اینه که بیای و علی الحساب این وبلاگ لعنتی رو به عنوان ی تیکه کوچیک از اون موجود کذایی حذف کنی...حالا که نمی شه یهو همه چیزو با هم بالا اورد بهتره کم کم خودتو بکنی از خودت...تیکه تیکه ... کوچولو کوچولو....نمی نویسم...دیگه نمی نویسم...این می شه که ساعت 6:45 صبح میای اینجا و مث بیکارها به خودت و بقیه اعلام می کنی که دیگه نمی نویسی...تا مدتی می خوای تنها باشی...گور بابای همه ی اونایی که ممکنه این تمنای تو رو به خودبیخودشون ربط بدن....گور بابای همه ی اونایی که تو رو همین جوری می خوان... همین قدر لش و بی خاصیت و عوضی....<br />تا مدتی نخواهم بود. کرکره رو می کشم پایین و تابلو "تعطیل است" نصب می کنم نه فقط سر در اینجا بلکه سر در تمام بودنم....و هیچ وعده ایی مبنی بر اندر کانستراکشن بودن هم به کسی نمی دم...بعضی چیزها رو باید برای همیشه تعطیل کرد. برای همیشه فراموش کرد.برای همیشه خاک کرد<br />از همه دوستان و آشنایان هم می خوام چه حضوری چه مجازی پیام تبریک و تسلیت نفرستن. <strong>می خوام تو قبر خودم بخوابم . تنها. آرام. بی کس!</strong>می شه لطفا آیا؟...حالم به هم خورد از بس هر وقت خواستم خودم رو بالا بیارم یکی بهم کلپوره تعارف کرد و اون یکی چای نبات توصیه کرد...این بچه حرومزاده باید سقط بشه... وگرنه مث لوبیای سحر امیز تو تموم تنم می پیچیه و ریشه می زنه ...نباید به ضرب آمپول و قرص و دوا نگهش داشت...بذارید به تنهایی دور از شما پشت اون درخت آخرین درد رو بکشم. ممنون </div>کودکی ناتمامhttp://www.blogger.com/profile/18066840223261036489noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-7736161119240371309.post-41609665937007158562010-01-24T08:55:00.000-08:002010-01-24T20:01:48.243-08:00دلقک ها هم در موقعیت های مرزی قرار می گیرند<div align="right">....</div><div align="right">...</div>کودکی ناتمامhttp://www.blogger.com/profile/18066840223261036489noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7736161119240371309.post-21741568644736901772010-01-23T04:20:00.000-08:002010-01-23T04:30:06.073-08:00<div align="right">پست پیش رو یک دوست نوشت. و من قبل از اینکه بدونم چی تو ذهنشه و چی می خواد بنویسه ازش خواستم اینکارو بکنه تا هیچ سوگیری و سانسوری در کار نباشه. و حالا از هر دوستی که منت بذاره و نوشتن یک پست رو تقبل کنه(به شیوه خیرات شبهای رمضان) به شدت تشکر می کنم بلکه به همت شما جوانمردان در اینجا تخته نشه و اگه هر از گاهی کسی میاد بی نصیب و دست خالی بر نگرده... و علاوه بر اون و از همه مهمتر اینکه کنار هم قرار گرفتن دیدها و دنیاهای بسیار متفاوت دوستانم احتمالا فضای جالبی درست می کنه. اینکه ی پست از زمین تا اسمون با قبلیش فرق داشته باشه!!! </div>کودکی ناتمامhttp://www.blogger.com/profile/18066840223261036489noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7736161119240371309.post-64983999124914468792010-01-13T12:06:00.000-08:002010-01-13T12:12:00.102-08:00پستی از یک دوست(الف.ن): دنیای پدیداری یک گربه<div align="right"><br /><br />بر او ببخشایید...<br />بر او که گاه<br />پیوند دردناک وجودش را<br />با حفره های خالی<br /> و آب های راکد<br />از یاد میبرد<br /> وابلهانه میپندارد<br />که حق زیستن دارد...!<br /><br />اینروزها به گربه های محوطه دانشگاه که نگاه میکنم آرزو میکنم کاش یکی از آنها بودم. توی سطل آشغالها غذا میخوردم؛ زیر ماشینها میخوابیدم؛ توی سوراخ سنبه ها با گربه های دیگر عشقباری میکردم. پرسه میزدم اطراف هرجایی که بوی غذا می آمد وبا ته مانده ی ساندویچ های بچه ها که وعده ی یک ضیافت شاهانه میداد به سادگی احساس خوشبختی میکردم... ول میگشتم توی محوطه... دخترها لگدم میزدند و جیغ میکشیدند و ناسزا حواله ام میکردند. زخمی ام میکردند اما باز لنگ لنگان خودم را میکشیدم هر طرف وهیچ باکی م نبود...<br />***<br />کاش در قالب موجود پست تری حیات را تجربه میکردم تا مفاهیم دردناکی مثل " زمان" ؛ " هستی " ؛ " تنهایی" ؛ "عشق " و" فقدان " را هرگز نمیتوانستم درک کنم....<br /> </div>کودکی ناتمامhttp://www.blogger.com/profile/18066840223261036489noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-7736161119240371309.post-79752148679399347522009-12-14T01:59:00.000-08:002009-12-14T02:19:38.935-08:00مثل خون در رگهای تاریخ<div align="right">مثل خون در رگهای تاریخ می دود و مثل اکسیژن در ریه های نسل بعد تنفس می شود....مثل خون در رگهای تاریخ می دود و نمی گذارد "آدم" بمیرد. مثل خون در رگهای تاریخ می دود و نمی گذارد کلماتی مثل "درد"، "فقر" ، "آرمان" با گذشت نسل ها از دایره لغات آدمیان حذف شود و خاطره جمعی نامشترکی بدل شود که هر از گاهی در رویاهان سرک می کشد. مثل خون در رگهای تاریخ....مثل خون در رگهای تاریخ. این عبارتی بود که بعد از دیدن دکتر راغفر مدام در ذهنم تکرار می شد...درست در روزهایی که به سختی خودم از لابه لای اوقات برون می کشم تا به روز و ساعت بعد برسم، درست در روزها و شبهایی که از سرمای دنیای درون و بیرون دارم یخ میبندم و منجمد می شم...از استادی می شنوم (و صبحها دزدکی سر راهش وامیستم تا فقط ی کوچولو نگاش کنم) که در عین کهولت و رسین به دوران مزخرف بزرگسالی هنوز زنده است. یک آدم زنده توی قبرستان زندگی می کنه...راه می ره و شور حیات داره</div><div align="right">...عجیب نیست؟ </div><div align="right">استاد زهرا هم اتاقیم هست. 55 سالشه و دکترای فقر داره از دانشگاه اکسز انگلیس. نقشه ی فقر ایران رو کشیده. خودش بین تهران و لندن در رفت و آمد و خانمش در لندن روانکاوه و سه پسرش در آمریکا و لندن پزشکی و اقتصاد می خونن....اینها مهم نیست. چیزی که مهمه شور و حرارتی که تو صدای این ادمه.چیزی که مهمه دردی هست که هنوز در خودش زنده نگهش دشته...درد....درد....درد...درد </div><div align="right">دیرزو سر کلاس توسعه اقتصادی وقتی از پسر بچه ی 12 ساله ایی می گفت که...گریه اش گرفت و از کلاس رفت بیرون.... موقع رگشتن گفت که اونو به خاطر انورمال بودن باید بخشید....آره!شاید باید ببخشیمش که نمی ذاره با خیال راحت وجدانمون رو دفن کنیم...شاید باید ببخشیمش که...مثل خون در رگهای تاریخ دوید...در من...من در شاگردانم و شاگردانم در...</div>کودکی ناتمامhttp://www.blogger.com/profile/18066840223261036489noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-7736161119240371309.post-22014154975355078422009-12-12T02:42:00.000-08:002009-12-12T02:54:56.380-08:00<div align="right">زندگی این روزهایم زیادی پست مدرن شده . هیچ قلب و فرمت و تعریف خاصی ندارد. هر لحظه فی البداهه خلق می شه. بی هیچ تصور قبلی ....بی هیچ زمینه ایی ،بی هیچ... رنگ و طعم و بوی خاصی. امروز می خواهم راه بیفتم دنبال خودم. خواهر مادر که ندارم....نمی دونم چه کار کنم...شاید برم کوه ...شاید...اخرین بار که خودمو دیدم تو فروشگاه یونیسف پردیس سینمایی بود که ... بی حوصله ام. انکار نمی کنم:بی رنگم . </div>کودکی ناتمامhttp://www.blogger.com/profile/18066840223261036489noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7736161119240371309.post-60763898303535644102009-11-20T08:18:00.001-08:002009-11-20T08:32:45.598-08:00راه آهن<div align="right">چهارشنبه 6:50 بلیط قطار داشتم. یک و نیم ساعت زودتر رسیدم علی رغم رفتن با اتوبوس. بر خلاف همیشه که یک گوشه ی دنج</div><div align="right">پیدا می کردم برای چپیدن در خودم و خواندن همه ی ان چیز هایی که انگار برای خوانده شدن در راه و نیم راه و فرصت های اضافه نوشته شده اند، این بار رکوردر موبایلم را روشن کردم و در زیر باران با چشمهای بسته بی هدف راه افتادم به قصد شنیدن صداهایی که هیچ وقت شنیده نمی شوند...و در تمام راه تهران مشهد گوش می کردم به این سمفونی خود نظم بخش بدون نویسنده و رهبر. یک روز شاید یک ارشیو درست کنم از این صداهایی که موقع کوری ضبط می کنم. مشهد خیلی خوب بود ایندفه. حنا دیدم و مدرسه ی پارسا سینا رفتم و با هدی مسابقه ی تخمه خوری گذاشتیم و ...خانه را دوست دارم. فردا باید برگردم. دانشگاه را دوست دارم. درس هایم را نیز. دوست دارم. دوست دارم. دوست دارم.....مشکوک نیست اینهمه دوست داشتن ایا؟</div>کودکی ناتمامhttp://www.blogger.com/profile/18066840223261036489noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-7736161119240371309.post-41079610756410629312009-11-06T10:34:00.000-08:002009-11-06T10:52:03.208-08:00تابلو زندگی خانوادگی<div align="right">عصر جمعه. چهار بعد از ظهر. رنگ خورشید مثل رنگ قرص جوشان هست وقتی داره توی آب فش فش می کنه. یک دختر افغان حدودا 10 ساله روی زانو وسط پیاده روی میدان ولیعصر واستاده و آواز می خونه. چه قدر شبیه همه ی دختر هاییست که در فیلم های مستند دیده بودم. پسر جو گندمی مو مشکی با نگاه بهت زده کنارش نشسته چهار زانو و چیزی که شبیه اکاردئون هست می زنه. دختره انگار قیام کرده...انگار هی می خواد بلند شه ولی به زور خودشو رو زانو نگه داشته که از زمین کنده نشه و پسر بی خیال نشسته طوری که انگار از سر بی دردی برای دلش می نوازه.</div><div align="right"></div><div align="right">...پسر خردسال سه ساله ایی که جلوشون در فاصله ی سی سانتی واستاده تنها تماشاگر این ارکستر سمفونیک دو نفره است...</div><div align="right">این دقیقا تابلو زندگی خانوادگی 99 در صد خانواده های ایرانیه</div>کودکی ناتمامhttp://www.blogger.com/profile/18066840223261036489noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-7736161119240371309.post-84225395461543553232009-11-06T10:10:00.000-08:002009-11-06T10:32:26.802-08:00دختر باهوش روشنفکر خوشگل گریان<div align="right">امروز و دیروز را در یک کارگاه آموزش مهارت های زندگی به کودکان گذراندم. با یک مدرس ارمنی که استاد دانشگاه شهید بهشتیست و حرف اول بالینی کودک را در ایران می زنه. کلاس جالبی بود. بیشتر شبیه یک کودکستان بود تا کارگاه حرفه ایی . وقتی استاد از نتایج آموزش این مهارتها در نقاط دور افتاده ی کشور مثل زاهدان و زابل و... می گفت چند نفر ناخودآگاه اشک ریختند...مثلا بعد از اینکه ظرف یکسال این ده مهارت که پکیج اون توسط یونیسف ظرف 12 سال تهیه شده به این بچه ها آموزش داده شده بود دیدند که بچه های فارس دیگه بچه های افغان رو کتک نمی زدند یا تحقیر نمی کردند. یا یک بچه زال که به علت افسردگی و تحقیر وقتی رفته بودند ترک تحصیل کرده بوده در بازدید یکسال بعد نه تنها به مدرسه برگشته بود بلکه بلند شده و یک انشا در مورد اینکه موجود منحصر به فردیه با صدای بلند جلوی کلاس خونده....</div><div align="right">تهران رو دوست دارم چون قشنگه و دوست ندارم چون غمگینه....غمگین یعنی تو ساعت یک نصف شب یکشب بارونی که سوار تاکسی فرودگاه می شی می بینی راننده ی زنه که تمام مدت با موبایل با شوهرش دعوا می کنه که چرا نصفه شبی داره بهش خیانت می کنه در حالی که این داره جون می کنه. و در همون شب و همون موقع یک دختر و پسر ده ساله می بینی که سر چهارراه نشستن و کارتن های خوابشونو مرتب می کنن...تهران غمگینه برای اینکه تمام زندگی آدما صرف پول در آوردن می شه. اونم تازه فقط به قدر بخور و نمیر....تهران غمگینه چون تو مدام منافعت با منافع آدمایی در تعارض قرار می گیره که به مراتب از تو ضعیف ترن . و تو هی باید بین خودتو یکی دیگه که از تو بدبخت تره یکی رو انتخاب کنی. تهران غمگینه چون...و تنها چیزی که باعث میشه بتونم اینجا دووم بیارم کوههای پراکنده ایی که میشه از دست همه ی اینهایی که گفتم بهشون پناه برد...تهران غمگینه و زیبا...مثل یک دختر خوشگل وقتی گریه می کنه. البته این دختر خوشگل گریان خیلی باهوش و روشنفکره </div>کودکی ناتمامhttp://www.blogger.com/profile/18066840223261036489noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-7736161119240371309.post-37790535801213274692009-10-30T04:13:00.000-07:002009-10-30T04:27:47.654-07:00زندگی شیرین می شود<div align="right">دارم کم کم شبیه خودم می شوم. خوشحالم</div>کودکی ناتمامhttp://www.blogger.com/profile/18066840223261036489noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-7736161119240371309.post-32327996011475728652009-09-27T11:04:00.001-07:002009-09-27T11:06:16.125-07:00.....از فردا شروع به کار میکنیم و قید افسردگی را می زنیم.به همین سادگی به همین خوشمزه گیکودکی ناتمامhttp://www.blogger.com/profile/18066840223261036489noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7736161119240371309.post-49148480971884591852009-09-26T11:56:00.000-07:002009-09-26T12:13:33.262-07:00اعتراف می کنم<div align="right">اگر بزرگترین دلخوشی زندگیتان دیدن لبخند مادرتان در صبح است هنگامی که بیدار می شوید،اگر لذت بخش ترین تفریح آخر هفته تان بازی با خواهر زاده ها و برادراده های قد و نیم قدتان می باشد. اگر جدی ترین رسالت زندگیتان دیدن است و شنیدن و بودن . اگر تنها نقطه روشن زندگیتان دیدن و بودن با ادمهاییست که ....(که من با انها بودم و...) انوقت خیلی خیلی جدی باید بگویم تهران اصلا شهر خوبی برای زندگی نیست حتی اگر تمام ساعات هفته ات را با نشستن در کلاس های ناصر فکوهی یا جلایی پور و شریعتی پر کنی <strong>باز احساس می کنی تهی هستی....</strong>چرا که فقط صدای خنده عزیرانت تو را سرشار می کند.و من <strong>اعتراف می کنم</strong> امروز دلم برای همه ی ان چیز هایی که سرشارم می کرد تنگ شد.</div><div align="right"> </div>کودکی ناتمامhttp://www.blogger.com/profile/18066840223261036489noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-7736161119240371309.post-75006451695698134132009-09-24T11:08:00.001-07:002009-09-24T11:16:27.505-07:00<div align="right">این پست را از سایت خوابگاه می گذارم. روزگار غریبیست . امروزم به پیدا کردن آن جاهای نوستالژیکی که ادم را به محیطش مانوس می کند گذشت. به قدم زدن زیر باران . به چانه زدن با پسر هشت نه ساله ی مشهدی بالشت فروش. به پخش کردن صدای جوی آب زلال محوطه خوابگاه برای مامان از پشت تلفن. به...به سلام و علیک کردن با زندگی جدیدی که هم مبهوتم کرده هم مجذوب هم مرعوب.همانطور که نشستن در آب نمای وسط دانشکده ریاضی و بالارفتن از درخت های آلبالوی پشت دانشکده دارو سالها مرا شیفته ی انجا کرد اینجا هم چیزهایی هست که می شود عاشقش شد. مثل امامزاده کوچکی که در کوچه ی پشتی است و آنقدر زیباست و مسحور کننده که فعلا نمی خواهم چیزی بگویم یا بنویسم از ان. فیلم گرفته ام برای دوستان که به عنوان سوغاتی بیاورم. فعلا</div>کودکی ناتمامhttp://www.blogger.com/profile/18066840223261036489noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-7736161119240371309.post-56901558798503850672009-09-23T04:00:00.000-07:002009-09-23T04:26:38.167-07:00از اینجا<div align="right">این اولین پست من در دوران جدید زندگیست. فکر می کنم اینکه نه تنها مقطع بلکه رشته و شهر و خیلی چیزهای دیگر که فعلا گفتنی نیست با هم عوض شود به اندازه کافی دلیل محکمی است برای انکه ان را دوران جدید زندگی بنامم.</div><div align="right">اول از دانشکده ام بگویم. اینجا ظاهرا چیزی به نام دانشکده برای دانشجویان ارشد معنی ندارد چرا که همه ی دانشجویان تحصیلات تکمیلی دانشگاه را با هم چپانده اند در یک ساختمان به گمانم نه طبقه به نام ساختمان خوارزمی. که هر طیقه اش مال یک دانشکده است.دانشکده روان در طبقع هفتم است و جالب انکه سرویس بهداشتی در طبقه پنجم موجود می باشد و این بدان معناست که ما برا ی اجابت مزاج باید با اسانسور به دانشکده ریاضی واقع در طبقه پنجم برویم. و اینجاست که پر بیراه نگفته ام اگر ادعا کنم ناف مرا گویی با ریاضیات بریده اند . و من نمی دانم اگر در اسانسور باشم و برق برود وگلاب به روی مبارک در عجله باشم باید چه گلی برسر بگیرم. به امید روزی که در طبقه ما هم سرویس بهداشتی بنا شود. و دوم آنکه اینجا ما گاهی آسانسور سواری کرده صرفا به قصد اینکه مشتری ایی تور کنیم برای حل مسئله ایی و کسب اندک در آمدی براب امرار معاش. و سوم نکته ی قابل توجه در این دیار درندشت اشتیاق ادمهاست برای کمک به هم که ما هنوز نکته سوشال سایکولوجیکش را کشف نکرده ایم ، اینجا انقدر به تو گیر می دهند برای انکه به تو کمک کنند که تو می ترسی اگر سوالی داری بپرسی . فی المثل همین دیروز در سالن یکی از اساتید گرام را زیارت کرده به قصد باز کردن سر صحبت پرسیدیم که شما استاد فلان درس ارشد هستید، چشم شما روز بد نبیند این خانم بازو در بازوی ما انداخت و حدود نیم ساعت مرا دنبال خودش از این ساختمان به ان ساختمان کشاند تا استاد راهنمایم را نشانم بدهد و او را وادار کند که مرا برای انتخاب واحد راهنمایی کند و این فقط فضل الهی بود که یک کیس اورژانسی تر به او برخورد تا راضی شود عجالتا دست از سر من بردارد.مثال دوم اینکه دیروز دیدیم بابای دانشکده دیروز روی زمین نشسته بود و در حال مرتب کردن دسته ایی اوراق بود که ناگاه دسته ایی دختر تهرانی از راه رسیده و به پاچه اش چسبیدند که بگذارید ما اینها را جمع می کنیم و انقدر در فکر یاری رسانی بودند که صدای ضعیف آن پیرمرد را نمی شنیدند که التماس می کرد به حال خودش رهایش کنند که به کارش برسد. امشب با دوست گرام قرار است برویم و اتاقمان را تحویل بگیریم . پست بعدی در مورد زندگی خوابگاهی خواهد بود شاید.</div><div align="right">اضافه کردنیست که رویت کامنت های شما به خصوص اگر از وطن باشد بسیار مایه مسرت و شکوفایی حس نوستالژی ما خواهد بود . با تشکر. فرت</div>کودکی ناتمامhttp://www.blogger.com/profile/18066840223261036489noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7736161119240371309.post-64713775921937675592009-09-19T10:52:00.000-07:002009-09-19T11:23:12.218-07:00کودکی ناتمام<div align="right"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhOkMxvUCL4UguRMe_a3tPGTNO4E-JCvpVGU9YMtFItF689hR8mCRoZQuUCn_epOBGYk-SDfph8vLCdPGsyfx4nUx-rmi_cbYvdJ7rZYQPvbrUnizJ_jliGtfrX_AokiQRaDQFLsFOJLl4/s1600-h/2r2an2u.jpg"><img id="BLOGGER_PHOTO_ID_5383241416462462626" style="FLOAT: left; MARGIN: 0px 10px 10px 0px; WIDTH: 200px; CURSOR: hand; HEIGHT: 188px" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhOkMxvUCL4UguRMe_a3tPGTNO4E-JCvpVGU9YMtFItF689hR8mCRoZQuUCn_epOBGYk-SDfph8vLCdPGsyfx4nUx-rmi_cbYvdJ7rZYQPvbrUnizJ_jliGtfrX_AokiQRaDQFLsFOJLl4/s200/2r2an2u.jpg" border="0" /></a><br /></div><div align="right"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjZqh76J2o8I3GILYdzLy04lOCErI3Iwi8tLrPEKxyuyatwbBMlTV576examBYpBb8giYx1f2qVTc0JmXtDyeWoUdxJjvchOzVCEKwK23bnHmth5BMejYQHmOwB_gSw5HbmP-vx9Ip32ZU/s1600-h/2s1smdk.jpg"><img id="BLOGGER_PHOTO_ID_5383241433288851362" style="FLOAT: left; MARGIN: 0px 10px 10px 0px; WIDTH: 200px; CURSOR: hand; HEIGHT: 198px" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjZqh76J2o8I3GILYdzLy04lOCErI3Iwi8tLrPEKxyuyatwbBMlTV576examBYpBb8giYx1f2qVTc0JmXtDyeWoUdxJjvchOzVCEKwK23bnHmth5BMejYQHmOwB_gSw5HbmP-vx9Ip32ZU/s200/2s1smdk.jpg" border="0" /></a><br /><br /></div><div align="right"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiXnIaa3sNLTr3rXbmW67psdOUW518zsV_PKyc8PHkdblRPX-UTe8xFuCjIzslaAdRbr8CSotqokKx6hD4zz7TtQw86Nlwr695CtcIfuPdCt1oT2VOWMrTh4bGI_v9Ql3MsZqm7fOCAMQs/s1600-h/2006185352424848008_fs.jpg"><img id="BLOGGER_PHOTO_ID_5383241428207479346" style="FLOAT: left; MARGIN: 0px 10px 10px 0px; WIDTH: 130px; CURSOR: hand; HEIGHT: 200px" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiXnIaa3sNLTr3rXbmW67psdOUW518zsV_PKyc8PHkdblRPX-UTe8xFuCjIzslaAdRbr8CSotqokKx6hD4zz7TtQw86Nlwr695CtcIfuPdCt1oT2VOWMrTh4bGI_v9Ql3MsZqm7fOCAMQs/s200/2006185352424848008_fs.jpg" border="0" /></a><br /><br /><br /></div><div align="right"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgB3RxfDoS5wffug_xY4oyz5lYq_ryo4Znma3fELJJaIRJT89nDHR2i0MJeTvaAGTrBI8OUcp58ZWv6C9sZK_roNlx80fil8rGtdITgkS4dWE6g4VBy0EWSEZ83mYHG8ogkFAHqz-Hp8po/s1600-h/alp.gif"><img id="BLOGGER_PHOTO_ID_5383241421341396754" style="FLOAT: left; MARGIN: 0px 10px 10px 0px; WIDTH: 160px; CURSOR: hand; HEIGHT: 200px" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgB3RxfDoS5wffug_xY4oyz5lYq_ryo4Znma3fELJJaIRJT89nDHR2i0MJeTvaAGTrBI8OUcp58ZWv6C9sZK_roNlx80fil8rGtdITgkS4dWE6g4VBy0EWSEZ83mYHG8ogkFAHqz-Hp8po/s200/alp.gif" border="0" /></a> ساعت نزدیک دو نیم صبح است. بعد از چند روز علافی و در به دری در بلاد غریب امشب برگشته ایم به خانه و چند ساعتیست درساینس واچ مرور می کنیم عناوین هات تاپیک های دو سال گذشته را تا ببنیم تنورکدام حوزه و مدرسه داغ است که طبق معمول ما هم بیفتیم دنبال اکثریت فهم لا بفقهون که فعلا همین لا یفقهون ها دنیا را به دست گرفته و می چرخانند. جو علمی حسابی ما را گرفته که یک هو ویار می کنیم گوش کردن یک قصه نوستالژیک یا دیدن یک کارتون از قبیل مهاجران و هکل برفین و حنا دختری در مزرعه و...این می شود که در کنار ده پنجره ایی که باز کرده ایم به روی دنیای نورو سایکولوجی و نورو ساینس یواشکی یک نیو ویندو باز می کنیم مزین به نام آقای اسکروچ و خانم حنا و دلمان قنج می رود برای دیدن یک صحنه از کارتونش و یا شنیدن صدای آهنگ کارتون بچه های مدرسه ی آلپ.....حالا از بیست پنجره روبرو فقط پنج تایش مربوط به حوزه نوروساینس و نوروسایکولوجیست و پانزده تای باقی محصول کودکی ناتمام ماست که این طورخودش را به ما تحمیل می کند...دوستش داریم این کودکی ناتمامان را<br /><br /><br /></div><div align="right">.(فکر کنم پایان نامه ام مثل کتابهایی که بوی انواع غذاها و شکلات میل شده هنگام مطالعه را می دهد بوی این هوس های ناگهانی را بگیرد....عنوان بدی نیست: مدل های پردازش معنای آقای اسکروچ! </div>کودکی ناتمامhttp://www.blogger.com/profile/18066840223261036489noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7736161119240371309.post-13844134013651715572009-09-16T11:42:00.000-07:002009-09-16T12:01:21.257-07:00what i will miss for<div align="right">امروز به ان چیزهایی (نه کس) که در مشهد دلم برایش تنگ خواهد شد فکر می کردم .این لیست خیلی سریع و خودبه خود نوشته شد- 1-کوههای بکری این اواخر در نزدیکی خانه مان کشف کرده بودیم و قله های کشف نشده اش</div><div align="right">2- سی دی املی پولین که این اواخر خش دار هم شده بود و مدام در ماشین هنگام رانندگی می گوشیدیم</div><div align="right">3- بستنی های چهار راه دکتری که هر دوشنبه با یک روزنامه مهمانش بودیم</div><div align="right">4- خورشید عریان و بدون سانسور دور فلکه نزدیک خوابگا های فجر که این تابستان بهانه ما شده بود برای ماندن در دانشگاه تا غروب</div><div align="right">5- سلام و علیک های جانانه دکتر قنبری با همان سادگی لری اش و سوال : تو خوبی؟ که از صد ساعت روان درمانی عمیق روانکاوانه تر بود</div><div align="right">6- و بیشتر از هر چیز مانوس شدن یه اسم آزاده یا حتی آزی در دانشکده (آخر از انجا که استادهای اینجا مرا بیشتر به واسطه گروه درمانی ها و جلسات خصوصی می شناختند به جای فامیل اسمم را یاد گرفته بودند و من چه کیفی می کردم از این بابت که یک استاد وسط راهرو دانشکده مرا را آزی صدا کند - نامی که فقط مامان تا به حال فقط جرات مخفف کردنش را داشت)</div><div align="right">7- و آخر از همه دور زدن در سالنهای دلباز دانشکده ریاضی با یک لیوان چای یا نسکافه سرقت رفته از اتاق اساتید با طعم دلهره و شیطنت</div><div align="right">8-دلم برای ریاضی درس دادن به پارسا و سینا و هر جوجه جقله دیگر هم تنگ می شود...بسیار</div><div align="right">9- و صد البته و بیشتر از همه شاید دلم برای نگاه های نگران و متظر مامان ،برای دعوا کردن هایش، برای خنده هایش، برای بودن دلگرم کننده اش تنگ خواهد شد..خیلی</div><div align="right"></div><div align="right"></div>کودکی ناتمامhttp://www.blogger.com/profile/18066840223261036489noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-7736161119240371309.post-12473159970545006522009-09-12T08:35:00.000-07:002009-09-12T10:19:40.266-07:00در باب دوست<div align="right">یک بار آدم یک پست بگذارم در باب اینکه دوست یعنی چه...</div><div align="right">چهار پنج خطی که نوشتم دیدم انگار شده فقط توصیف رابطه من و تو....این بود که برای پرهیز از خصوصی سازی این مکان عمومی از پابلیش کردنش منصرف شدم.حالا اما حس می کنم این گناه من یا تو نیست که یک نام با یک مفهوم پیوند خورده و فقط یک نام... به همین خاطر آن را از درفت دانی کشیدم بیرون و چسباندم این زیر:</div><div align="right">دوست یعنی کسی که می شود ساعت چهار صیح وقتی هنوز ماه در آسمان است با او بروی پارک و تاب بازی کنی ( یادت می آد ؟ کله سحر نامجو می گوشیدیم و تاب بازی می کردیم توی پارک ) و دوست یعنی کسی که به تو نمی خندد وقتی برای دیر و زود آمدن ماه گاهی بغض می کنی و...و دوست یعنی آن کسی که حال و هوای خانه شان مثل خانه های توی قصه های دهه شصت است به خصوص وقتی عصر ها تورا برای گپ زدن و تعریف کردن قصه های قطاری به صرف نسکافه دعوت می کند و دوست یعنی کسی که داستان می خواند و شعر بلد است و از تئاتر دیدن خوشش می اید و اهل سیاست است و برای رابطه ازادنه ارزش قائل است و..... <strong>دوست یعنی کسی که برای دیدنش نباید دنبال دلیل و بهانه بگردی</strong>.<strong>و آخر از همه دوست یعنی کسی که </strong>رنگ و بوی رابطه اش با تو بر اساس تعداد کتابهایی که خوانده ایی یا میزان اطلاعاتت از وقایع روز رقم نمی خورد . یعنی کسی که هر بار قبل از دیدنش دلهره ندانستن و نفهمیدن نداری! می توانی جلویش با خیال راحت بیسواد باشی و نفهم و گاهی حتی شبیه دیوانه ها و او از همنشینی با یک کودن بیسواد حرص نخورد یا حداقل به رویت نیاورد که حرص می خورد!دوست یعنی کسی هست و بودنش بر هر گونه بودنش مقدم است و بودنت را گرامی می دارد فارغ از چگونه بودنت...بی قید بی شرط ..بی پیش نیاز</div><div align="right">...</div>کودکی ناتمامhttp://www.blogger.com/profile/18066840223261036489noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-7736161119240371309.post-78756620333790046302009-09-11T04:34:00.000-07:002009-09-11T04:55:39.359-07:00<div align="right">این روزها روزها ی خداحافظیست و پس دادن امانت های روی دست مانده ودیدن ادم هایی که شاید تا مدتها نبینیشان و بستن پرونده خرده رابطه هایی که می دانی دیگر در زندگی تو جایی ندارد. رفتن از شهری به شهر دیگر مرا دقیقا یاد خانه تکانی های دم عید می اندازد. بعضی آدمها و رابطه ها را باید دور انداخت هر چه سریعتر، و چه بهانه و فرصتی بهتر از رفتن تو! بعضی ها آدمها هم تازه مکشوف می شود که چه قدر برایت عزیزند. مثل آن اشیای عتیقه که درشان می اوری و گرد و خاکشان را می گیری و می گذاری لب تاقچه تا یاد اور خیلی چیزها باشند برای تو. فعلا این روزها خوشم با این عتیقه های باز گردانده شده به زندگی و سبک بارم به واسطه گذاشتن بار آن رابطه های پوسیده</div>کودکی ناتمامhttp://www.blogger.com/profile/18066840223261036489noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-7736161119240371309.post-76818224176635624382009-09-11T04:18:00.000-07:002009-09-11T04:33:01.305-07:00<div align="right">قصه این روزها ی من و این وبلاگ شده قصه ی آدم های عاشقی که اولین تجربه دوست داشتنشان را تمرین می کنند. در اولین تجربه دوست داشتن معمولا آدم شیفته ی همان حس جدید و غافلگیر کننده است و درگیر چشیدن طعم خود تجربه تا آن چیز یا کس!هی می آیم و یوز و پس را وارد می کنم ،پنج دقبقه ایی به این صفحه ی خالی نیو پست خیره می شوم و قند در دلم آب می شود که چه خوبست که من هم چنین جایی دارم برای نوشتن و شاید چند نفر که منتظر خواندن آنند. همین طور خیره می شوم و مرور می کنم حرفهای نگفته ایی که می شود یک روز اینجا نوشت ،..اما انگار می ترسم با نوشتنش دیگر این حس را از دست بدهم..پس بلند می شوم و به دفعه بعد موکول می کنم نوشتن را. و این دقیقا مرا یاد قرارهای بی سرو تهی می اندازد که هیچ هدفی ندارد جز اینکه به ما ثابت کند <strong>هنوز کسی هست</strong> که می شود عندللزوم خر کشش کنی برای شنیدن حرفهای ناگفتنی.</div>کودکی ناتمامhttp://www.blogger.com/profile/18066840223261036489noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7736161119240371309.post-20167516088950975002009-09-06T12:08:00.000-07:002009-09-06T12:19:25.138-07:00<div align="right">حرفی برای گفتن نیست و رمقی برای نوشتن. آخرین توانم را برای کشیدن لبخندی تصنعی بر صورتک آویخته بر دیوار صورتم نگه می دارم....فعلا</div>کودکی ناتمامhttp://www.blogger.com/profile/18066840223261036489noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-7736161119240371309.post-17451020114447027232009-08-10T11:13:00.000-07:002009-08-10T11:49:39.751-07:00تاکسی نوشته ها<div align="right"> همیشه عاشق پسر بچه های هفت ساله بوده ام. نه از ان قرتی ها ی مرفه لوس که امید نمی رود هیچ وقت بزرگ شوند. از آن هایی که در هفت سالگی پیراهن راه راه مردانه خاکستری را روی شلوار پارچه ایی می اندازند و کله شان را چپه تراش می کنند و گاهی انقدر در قبال وظابفشان احساس مسئولیت به خرج می دهند که حرص آدم درمی آید. از آنهایی که حسرت مرد بودن در نگاهشان، در تن صدایشان و در نجابتشان وقتی که موقع حرف زدن با تو (که نامحرم هستی) چشمشان را به زمین می دوزند، موج می زند. از انهایی که آنقدر مردانه رفتار می کنند که جرات نمی کنی کودکی ات را در برابرشان لو دهی...به ناچار مودب و محجوب می شوی و اندکی مجذوب!نمی دونم...شاید تصویر چنین کودکی در ابعاد بزرگتر مثلا در دهه بیست زندگی بشود چیزی شبیه حزب اللهی هایی که زن را از سپاه شیطان می دانند و بردن مردم به بهشت را از اهم وظایفشان می شمرند...من اما، هفت سالگی چنین تصویری را دوست دارم -همانقدر که از بیست سی سالگی اش منزجرم-...حالا من سوار تاکسی هستم و یکی از همین بچه ها روی صندلی جلو کنار مادر چادریش (بین او و راننده) نشسته و کیسه دارویی در دستش است و ماسکی به صورت دارد...دوستش دارم.همین</div><div align="right"> </div>کودکی ناتمامhttp://www.blogger.com/profile/18066840223261036489noreply@blogger.com6tag:blogger.com,1999:blog-7736161119240371309.post-74553763766254201312009-08-10T10:34:00.000-07:002009-08-10T10:44:49.112-07:00حقوق و تکالیف<div align="right">امروز توی یک برنامه ارائه کتاب از میان همه حرف و حدیث ها یک جمله که فکر کنم اظهار نظر شخصی ارائه کننده بود صاف سوار مخم شد و هنوز که هنوزه پیاده نشده...حرف سر تمایز زندگی و نگاه دینی با نگاه (زندگی) غیر دینی بود. <strong>آن جمله این بود:</strong></div><div align="right"><strong>انسان غیر دینی مدام دنبال حقوقشه در حالیکه در سیستم دینی انسان از تکالیفش سوال می کنه....جالب بود! یادم اومد از درس تعلیمات اجتماعی سال اول یا دوم دبیرستان که درسی داشتیم در این باب که هر حقی تکلیفی ایجاب می کنه و...و جالب اینجاست که بعد از اون همیشه طلبکارانه دنبال حقوق تضییع شده انسانیمون بودیم( هستیم) بی اینکه حتی یکبار از تکالیف متقابل سوال کنیم.نمی دونم ، شاید نباید فعل جمع به کار ببرم. به هر حال من که خیلی طلبکار بوده ام همیشه...</strong></div>کودکی ناتمامhttp://www.blogger.com/profile/18066840223261036489noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7736161119240371309.post-34369286935263828382009-07-17T03:19:00.000-07:002009-07-17T03:44:03.804-07:00taste of life<div align="right">زندگی این روزها ترش و شیرین است...مثل طعم مربای آلبالو...نه!مثل وقتی روی قرقروت شکر بپاشی...همه چیز و همه جا و همه کسش هم همین طعم را دارد....هنوز آن آدم یا اتفاق یا ... را نچشیده دهانت آب می افتد، وسوسه می شوی برای امتحان کردنش...کمی می چشی...غافگیر می شوی...دهانت جمع می شود ...اخم می کنی..توی همین گیرودار هستی که پرزهای چشایی جلوی زبانت شیرینی شکرش را حس می کند! حالا درگیر می شوی با خودت برای اینکه بیشتر ناخنک بزنی...یک تکه دیگر فقط...خنده و اخمت قاطی شده حسابی و این کلافگی بدجور توی ذوق می زند...سعی می کنی سور(؟) باشی...کودک درونت حسابی به وجد امده و بدقلگی می کند برای اینکه بگذاری یکبار دیگر این طعم عجیب را تجربه کند..تو اما از نمای بیرونی اش واهمه داری...نهایتا تصمیم می گیری جلوی آینه بایستی قرقروت بمکی با طعم شکر و قیافه خودت را تست کنی...کودک درونت ریز ریز به تو و اداهای ناشیانه ات می خندد...و تو هی سعی می کنی جدی باشی...اخم کرده،می خندی...ترشی و شیرینی حالا در سرتاسر وجودت رخنه کرده..انگار مربای آلبالو به جای خون در رگهایت جاری شده،حس خوبیست...دوستش داری!</div>کودکی ناتمامhttp://www.blogger.com/profile/18066840223261036489noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7736161119240371309.post-16925645717095246052009-07-15T13:44:00.001-07:002009-07-15T13:44:41.242-07:00<strong>Culture influences brain function, study shows</strong><br />Cathryn M. Delude, McGovern InstituteJanuary 11, 2008<br /><br />People from different cultures use their brains differently to solve the same visual perceptual tasks, MIT researchers and colleagues report in the first brain imaging study of its kind.<br />Psychological research has established that American culture, which values the individual, emphasizes the independence of objects from their contexts, while East Asian societies emphasize the collective and the contextual interdependence of objects. Behavioral studies have shown that these cultural differences can influence memory and even perception. But are they reflected in brain activity patterns?<br />To find out, a team led by John Gabrieli, a professor at the McGovern Institute for Brain Research at MIT, asked 10 East Asians recently arrived in the United States and 10 Americans to make quick perceptual judgments while in a functional magnetic resonance imaging (fMRI) scanner--a technology that maps blood flow changes in the brain that correspond to mental operations.<br />The results are reported in the January issue of Psychological Science. Gabrieli's colleagues on the work were Trey Hedden, lead author of the paper and a research scientist at McGovern; Sarah Ketay and Arthur Aron of State University of New York at Stony Brook; and Hazel Rose Markus of Stanford University.<br />Subjects were shown a sequence of stimuli consisting of lines within squares and were asked to compare each stimulus with the previous one. In some trials, they judged whether the lines were the same length regardless of the surrounding squares (an absolute judgment of individual objects independent of context). In other trials, they decided whether the lines were in the same proportion to the squares, regardless of absolute size (a relative judgment of interdependent objects).<br />In previous behavioral studies of similar tasks, Americans were more accurate on absolute judgments, and East Asians on relative judgments. In the current study, the tasks were easy enough that there were no differences in performance between the two groups.<br />However, the two groups showed different patterns of brain activation when performing these tasks. Americans, when making relative judgments that are typically harder for them, activated brain regions involved in attention-demanding mental tasks. They showed much less activation of these regions when making the more culturally familiar absolute judgments. East Asians showed the opposite tendency, engaging the brain's attention system more for absolute judgments than for relative judgments.<br />"We were surprised at the magnitude of the difference between the two cultural groups, and also at how widespread the engagement of the brain's attention system became when making judgments outside the cultural comfort zone," says Hedden.<br />The researchers went on to show that the effect was greater in those individuals who identified more closely with their culture. They used questionnaires of preferences and values in social relations, such as whether an individual is responsible for the failure of a family member, to gauge cultural identification. Within both groups, stronger identification with their respective cultures was associated with a stronger culture-specific pattern of brain-activation.<br />How do these differences come about? "Everyone uses the same attention machinery for more difficult cognitive tasks, but they are trained to use it in different ways, and it's the culture that does the training," Gabrieli says. "It's fascinating that the way in which the brain responds to these simple drawings reflects, in a predictable way, how the individual thinks about independent or interdependent social relationships."<br />Gabrieli is the Grover Herman Professor of Health Sciences and Technology and Brain and Cognitive Sciences, and holds an appointment at the Harvard-MIT Division of Health Sciences and Technology. This study was funded by the National Institutes of Health and supported by the McGovern Institute.<br />A version of this article appeared in <a href="http://web.mit.edu/newsoffice/techtalk-info.html">MIT Tech Talk</a> on <a href="http://web.mit.edu/newsoffice/2008/techtalk52-14.pdf">January 30, 2008 (download PDF)</a>.کودکی ناتمامhttp://www.blogger.com/profile/18066840223261036489noreply@blogger.com1