Wednesday, January 27, 2010

سیزیفوس

یادم نرفته ظرف همین 48 ساعت گذشته بود که اومدم و گفتم که دیگه نمی نویسم. اما امروز ی کتاب به دستم رسید که حیفم اومد بخشی از اون رو که بسیار بسیار برام الهام بخش بود رو اینجا نذارم و ننویسم. ادرس دقیق کتاب تاریخ فلسفه مصطفی ملکیان جلد چهارم - فصل البر کامو هست
اول باید گفت کامو مثل سارتر ملحد هست و حتی در این جهت از او افراطی است.....به اعتقاد او مساله خودکشی مهمترین مساله فلسفیست. او به لحاظ بیان یک نکته بسیار مشهور شده و ان نکته در کتاب افسانه سیزیفوس نوشته او بیان شده است. سیزیفوس شخصیتی اسطوره اییست که در افسانه های یونان قدیم قهرمانی نیمه خدا نیمه انسان تلقی می شود.او در قلمرو خدایان مرتکب خطایی شد و خدایان او را به این جریمه محکوم کردند که هر روز صبح صخره ی عظیمی را بر دوش بگیرد و از کوه بلندی شروع به بالا رفتن کند و این صخره را به بالای کوه برساند و با آن خانه ایی بسازد.هر روز صبح این کار را شروع می کند و نزدیک غروب به قله کوه می رسد. اما همین که می خواهد صخره را بالای قله بگذارد، صخره از دست او رها و به پایین پرتاب می شود و او روز دیگر همین کار را تکرار می کند و همان واقعه سرنوشت او می شود.
البر کامو می گوید این افسانه بیان حال ما ادمیان است. فرق عمده ما با دیگر موجودات این جهان در ان است که سایر موجودات با مجموعه ایی از نیازها و خواسته ها به دنیا می ایند وساخت جهان طبیعت هم به گونه اییست که موافق نیازهای انان است. اما انسان تنها موجودیست که مشی طبیعت در جهت خلاف خواسته های اوست.انسانها محکومند که همواره برای ارضای نیازها و خواسته های خود تلاش کنند و هیچ گاه هم این خواسته ها و نیاز ها ارضا نشود.ما مثل سیزیفوس کاری مخالف مشی جهان انجام می دهیم ومحکوم به شکست هستیم. ما به تعبیر کانت خواستار عصم به دنیا امده ایم اما مشی جهان طبیعت چنین حکمی ندارد.
هر انسانی در درون خود شدیدا ارزو دارد که کاش سالها زندگی بکنم بدون انکه به گناه الوده شوم. ولی اینکار امکان ندارد.. خواست ما در ان هست ولی تحقق ان امکان ندارد.....همه انسانها خواستار ازادی اند ولی چنین ازادی ایی هم امکان ندارد. همه ی انسانها می خواهند طراوت جهان برایشان از بین نرود ولی در عین حال امکان ندارد...ما انسانها می خواهیم خودخواهیمان با دیگر خواهیمان متعارض نشود اما جهان طبیعت طوری ساخته شده انسان نمیتواند هم خودخواه باشد و هم دیگر خواه. ماهم خودمان را دوست داریم و هم از رنج همنوعانمان رنجور می شویم. اینجاست که باید دست به انتخاب بزنیم و این انتخاب به تعبیر کامو انتخاب دردناکیست. .....
پس فرق عمده ما با بقیه موجودات در این است که ما در این جهان غریب هستیم. به این معنا که جهان نسبت به خواسته های ما روی خوش نشان نمی دهد.از سوی دیگر کامو معتقد است شرف انسان به همین است که دست به کارهایی می زند که در حین انجام محکوم به شکست هستند. سیزیفوس هم این معنا را می دانست. او هم می داند که فردا هم مثل روزهای دیگر است.ولی دست بر نمی دارد.شرف انسان به این است که دست به انجام کارهایی می زند که می داند به مقصود نمی رسد. هر انسانی هر روز صبح تصمیم می گیرد که می خواهو امروز بی گناه زندگی کنم (گناه در نظر او به معنای کاری است که شخص انجام ان را بد می داند و با اصطلاح گناه در دین متعارف نیست)، اما با این حال این تصیمی را می گیرد
البر کامو به همین جهت بحث شرف یا دیگنیتی را مطرح می کند و این همان نکته بدیع او در میان فیلسوفان اگزیستانسیالیسم است. کامو می گوید: شرف انسان به این است که در تمام زندگی کارهایی را می کند که وصول به هدف را انتظار ندارد،ولی با این حال از این کارها دست بر نمی دارد. چون این هدف خوبیست بازهم تعقیب می کند...هر چند می داند باز به ان نخواهد رسید. اگر کسی یک روز بگوید ما که هرچه ازمودیم نتوانستیم چند روز هم بی گناه زندگی کنیم،پس از فردا تصمیم به بی گناه زندگی کردن نمی گیریم، کامو می گوید: او دیگر از فردا یک حیوان است.انسان تا وقتی انسان است که تصمیم به کارهای انجام نشدنی میگیرد..غربت انسان به این معنا را اولین بار فیثاغورثیان مطرح کردند. انها می گفتند ما در این دنیا غریبیم

Sunday, January 24, 2010

خطابه تدفین

یک روز صبح با حالت تهوع شدید از خواب پا می شی. می خوای از جا بکنی و بدوی سمت دستشویی که می بینی این تن لش بی خاصیتت اونقدر سنگین و خرفت شده که توان حرکت نداری. می خوای خودتو از زمین بکنی ...اما نمی تونی...داری بالا میاری و الانه که ابروریزی بشه...نمی تونی...هنوز نمی تونی از جا بلند شی. این تهوع لعنتی دیگه فقط تو دهن و گلوت نیست، تا نوک انگشت شصت پات پیچیده! می خوای داد بکشی تا بلکه یکی به دادت برسه! اما انگار نفست هم دیگه بالا نمیاد . کاش ی نفر گرمش می شد تا ی کم لای پنجره رو باز می کرد لااقل. اما همه خوابن. خب 6 صبح هنوز!...حالا دیگه هیچی نیستی جز یک گلوله استیصال و نفرت از خود...حالا دیگه هیچی نیستی جز ی حس که بیشتر از هر چیز شبیه بالا اوردن ها و عق زدن های مداوم زنهای حامله است...ی چیزی انگار " می خواد" از وجودت کنده بشه..ی چیزی "می خوای" انگار از وجودت کنده بشه...چیزی که مث زالو چسبیده بهت و داره خونتو قطره قطره می مکه... ..به هر ضرب و زوری هست از تخت می کنی و دور خونه سرگردون می شی و هی سرفه می کنی....کاش می شد خودتو به جای اون حس لعنتی دو دستی پرتاب کنی تو چاه توالت...حیف که نمی شه...فک کنم لوله های اونجا ی کم برای ادمی مث تو تنگ باشه!....دستت به هیچ چی و هیچ جا بند نیست...اولین فکری که به ذهنت می رسه اینه که بیای و علی الحساب این وبلاگ لعنتی رو به عنوان ی تیکه کوچیک از اون موجود کذایی حذف کنی...حالا که نمی شه یهو همه چیزو با هم بالا اورد بهتره کم کم خودتو بکنی از خودت...تیکه تیکه ... کوچولو کوچولو....نمی نویسم...دیگه نمی نویسم...این می شه که ساعت 6:45 صبح میای اینجا و مث بیکارها به خودت و بقیه اعلام می کنی که دیگه نمی نویسی...تا مدتی می خوای تنها باشی...گور بابای همه ی اونایی که ممکنه این تمنای تو رو به خودبیخودشون ربط بدن....گور بابای همه ی اونایی که تو رو همین جوری می خوان... همین قدر لش و بی خاصیت و عوضی....
تا مدتی نخواهم بود. کرکره رو می کشم پایین و تابلو "تعطیل است" نصب می کنم نه فقط سر در اینجا بلکه سر در تمام بودنم....و هیچ وعده ایی مبنی بر اندر کانستراکشن بودن هم به کسی نمی دم...بعضی چیزها رو باید برای همیشه تعطیل کرد. برای همیشه فراموش کرد.برای همیشه خاک کرد
از همه دوستان و آشنایان هم می خوام چه حضوری چه مجازی پیام تبریک و تسلیت نفرستن. می خوام تو قبر خودم بخوابم . تنها. آرام. بی کس!می شه لطفا آیا؟...حالم به هم خورد از بس هر وقت خواستم خودم رو بالا بیارم یکی بهم کلپوره تعارف کرد و اون یکی چای نبات توصیه کرد...این بچه حرومزاده باید سقط بشه... وگرنه مث لوبیای سحر امیز تو تموم تنم می پیچیه و ریشه می زنه ...نباید به ضرب آمپول و قرص و دوا نگهش داشت...بذارید به تنهایی دور از شما پشت اون درخت آخرین درد رو بکشم. ممنون

دلقک ها هم در موقعیت های مرزی قرار می گیرند

....
...

Saturday, January 23, 2010

پست پیش رو یک دوست نوشت. و من قبل از اینکه بدونم چی تو ذهنشه و چی می خواد بنویسه ازش خواستم اینکارو بکنه تا هیچ سوگیری و سانسوری در کار نباشه. و حالا از هر دوستی که منت بذاره و نوشتن یک پست رو تقبل کنه(به شیوه خیرات شبهای رمضان) به شدت تشکر می کنم بلکه به همت شما جوانمردان در اینجا تخته نشه و اگه هر از گاهی کسی میاد بی نصیب و دست خالی بر نگرده... و علاوه بر اون و از همه مهمتر اینکه کنار هم قرار گرفتن دیدها و دنیاهای بسیار متفاوت دوستانم احتمالا فضای جالبی درست می کنه. اینکه ی پست از زمین تا اسمون با قبلیش فرق داشته باشه!!!

Wednesday, January 13, 2010

پستی از یک دوست(الف.ن): دنیای پدیداری یک گربه



بر او ببخشایید...
بر او که گاه
پیوند دردناک وجودش را
با حفره های خالی
و آب های راکد
از یاد میبرد
وابلهانه میپندارد
که حق زیستن دارد...!

اینروزها به گربه های محوطه دانشگاه که نگاه میکنم آرزو میکنم کاش یکی از آنها بودم. توی سطل آشغالها غذا میخوردم؛ زیر ماشینها میخوابیدم؛ توی سوراخ سنبه ها با گربه های دیگر عشقباری میکردم. پرسه میزدم اطراف هرجایی که بوی غذا می آمد وبا ته مانده ی ساندویچ های بچه ها که وعده ی یک ضیافت شاهانه میداد به سادگی احساس خوشبختی میکردم... ول میگشتم توی محوطه... دخترها لگدم میزدند و جیغ میکشیدند و ناسزا حواله ام میکردند. زخمی ام میکردند اما باز لنگ لنگان خودم را میکشیدم هر طرف وهیچ باکی م نبود...
***
کاش در قالب موجود پست تری حیات را تجربه میکردم تا مفاهیم دردناکی مثل " زمان" ؛ " هستی " ؛ " تنهایی" ؛ "عشق " و" فقدان " را هرگز نمیتوانستم درک کنم....

Monday, December 14, 2009

مثل خون در رگهای تاریخ

مثل خون در رگهای تاریخ می دود و مثل اکسیژن در ریه های نسل بعد تنفس می شود....مثل خون در رگهای تاریخ می دود و نمی گذارد "آدم" بمیرد. مثل خون در رگهای تاریخ می دود و نمی گذارد کلماتی مثل "درد"، "فقر" ، "آرمان" با گذشت نسل ها از دایره لغات آدمیان حذف شود و خاطره جمعی نامشترکی بدل شود که هر از گاهی در رویاهان سرک می کشد. مثل خون در رگهای تاریخ....مثل خون در رگهای تاریخ. این عبارتی بود که بعد از دیدن دکتر راغفر مدام در ذهنم تکرار می شد...درست در روزهایی که به سختی خودم از لابه لای اوقات برون می کشم تا به روز و ساعت بعد برسم، درست در روزها و شبهایی که از سرمای دنیای درون و بیرون دارم یخ میبندم و منجمد می شم...از استادی می شنوم (و صبحها دزدکی سر راهش وامیستم تا فقط ی کوچولو نگاش کنم) که در عین کهولت و رسین به دوران مزخرف بزرگسالی هنوز زنده است. یک آدم زنده توی قبرستان زندگی می کنه...راه می ره و شور حیات داره
...عجیب نیست؟
استاد زهرا هم اتاقیم هست. 55 سالشه و دکترای فقر داره از دانشگاه اکسز انگلیس. نقشه ی فقر ایران رو کشیده. خودش بین تهران و لندن در رفت و آمد و خانمش در لندن روانکاوه و سه پسرش در آمریکا و لندن پزشکی و اقتصاد می خونن....اینها مهم نیست. چیزی که مهمه شور و حرارتی که تو صدای این ادمه.چیزی که مهمه دردی هست که هنوز در خودش زنده نگهش دشته...درد....درد....درد...درد
دیرزو سر کلاس توسعه اقتصادی وقتی از پسر بچه ی 12 ساله ایی می گفت که...گریه اش گرفت و از کلاس رفت بیرون.... موقع رگشتن گفت که اونو به خاطر انورمال بودن باید بخشید....آره!شاید باید ببخشیمش که نمی ذاره با خیال راحت وجدانمون رو دفن کنیم...شاید باید ببخشیمش که...مثل خون در رگهای تاریخ دوید...در من...من در شاگردانم و شاگردانم در...

Saturday, December 12, 2009

زندگی این روزهایم زیادی پست مدرن شده . هیچ قلب و فرمت و تعریف خاصی ندارد. هر لحظه فی البداهه خلق می شه. بی هیچ تصور قبلی ....بی هیچ زمینه ایی ،بی هیچ... رنگ و طعم و بوی خاصی. امروز می خواهم راه بیفتم دنبال خودم. خواهر مادر که ندارم....نمی دونم چه کار کنم...شاید برم کوه ...شاید...اخرین بار که خودمو دیدم تو فروشگاه یونیسف پردیس سینمایی بود که ... بی حوصله ام. انکار نمی کنم:بی رنگم .

Friday, November 20, 2009

راه آهن

چهارشنبه 6:50 بلیط قطار داشتم. یک و نیم ساعت زودتر رسیدم علی رغم رفتن با اتوبوس. بر خلاف همیشه که یک گوشه ی دنج
پیدا می کردم برای چپیدن در خودم و خواندن همه ی ان چیز هایی که انگار برای خوانده شدن در راه و نیم راه و فرصت های اضافه نوشته شده اند، این بار رکوردر موبایلم را روشن کردم و در زیر باران با چشمهای بسته بی هدف راه افتادم به قصد شنیدن صداهایی که هیچ وقت شنیده نمی شوند...و در تمام راه تهران مشهد گوش می کردم به این سمفونی خود نظم بخش بدون نویسنده و رهبر. یک روز شاید یک ارشیو درست کنم از این صداهایی که موقع کوری ضبط می کنم. مشهد خیلی خوب بود ایندفه. حنا دیدم و مدرسه ی پارسا سینا رفتم و با هدی مسابقه ی تخمه خوری گذاشتیم و ...خانه را دوست دارم. فردا باید برگردم. دانشگاه را دوست دارم. درس هایم را نیز. دوست دارم. دوست دارم. دوست دارم.....مشکوک نیست اینهمه دوست داشتن ایا؟

Friday, November 6, 2009

تابلو زندگی خانوادگی

عصر جمعه. چهار بعد از ظهر. رنگ خورشید مثل رنگ قرص جوشان هست وقتی داره توی آب فش فش می کنه. یک دختر افغان حدودا 10 ساله روی زانو وسط پیاده روی میدان ولیعصر واستاده و آواز می خونه. چه قدر شبیه همه ی دختر هاییست که در فیلم های مستند دیده بودم. پسر جو گندمی مو مشکی با نگاه بهت زده کنارش نشسته چهار زانو و چیزی که شبیه اکاردئون هست می زنه. دختره انگار قیام کرده...انگار هی می خواد بلند شه ولی به زور خودشو رو زانو نگه داشته که از زمین کنده نشه و پسر بی خیال نشسته طوری که انگار از سر بی دردی برای دلش می نوازه.
...پسر خردسال سه ساله ایی که جلوشون در فاصله ی سی سانتی واستاده تنها تماشاگر این ارکستر سمفونیک دو نفره است...
این دقیقا تابلو زندگی خانوادگی 99 در صد خانواده های ایرانیه

دختر باهوش روشنفکر خوشگل گریان

امروز و دیروز را در یک کارگاه آموزش مهارت های زندگی به کودکان گذراندم. با یک مدرس ارمنی که استاد دانشگاه شهید بهشتیست و حرف اول بالینی کودک را در ایران می زنه. کلاس جالبی بود. بیشتر شبیه یک کودکستان بود تا کارگاه حرفه ایی . وقتی استاد از نتایج آموزش این مهارتها در نقاط دور افتاده ی کشور مثل زاهدان و زابل و... می گفت چند نفر ناخودآگاه اشک ریختند...مثلا بعد از اینکه ظرف یکسال این ده مهارت که پکیج اون توسط یونیسف ظرف 12 سال تهیه شده به این بچه ها آموزش داده شده بود دیدند که بچه های فارس دیگه بچه های افغان رو کتک نمی زدند یا تحقیر نمی کردند. یا یک بچه زال که به علت افسردگی و تحقیر وقتی رفته بودند ترک تحصیل کرده بوده در بازدید یکسال بعد نه تنها به مدرسه برگشته بود بلکه بلند شده و یک انشا در مورد اینکه موجود منحصر به فردیه با صدای بلند جلوی کلاس خونده....
تهران رو دوست دارم چون قشنگه و دوست ندارم چون غمگینه....غمگین یعنی تو ساعت یک نصف شب یکشب بارونی که سوار تاکسی فرودگاه می شی می بینی راننده ی زنه که تمام مدت با موبایل با شوهرش دعوا می کنه که چرا نصفه شبی داره بهش خیانت می کنه در حالی که این داره جون می کنه. و در همون شب و همون موقع یک دختر و پسر ده ساله می بینی که سر چهارراه نشستن و کارتن های خوابشونو مرتب می کنن...تهران غمگینه برای اینکه تمام زندگی آدما صرف پول در آوردن می شه. اونم تازه فقط به قدر بخور و نمیر....تهران غمگینه چون تو مدام منافعت با منافع آدمایی در تعارض قرار می گیره که به مراتب از تو ضعیف ترن . و تو هی باید بین خودتو یکی دیگه که از تو بدبخت تره یکی رو انتخاب کنی. تهران غمگینه چون...و تنها چیزی که باعث میشه بتونم اینجا دووم بیارم کوههای پراکنده ایی که میشه از دست همه ی اینهایی که گفتم بهشون پناه برد...تهران غمگینه و زیبا...مثل یک دختر خوشگل وقتی گریه می کنه. البته این دختر خوشگل گریان خیلی باهوش و روشنفکره

Friday, October 30, 2009

زندگی شیرین می شود

دارم کم کم شبیه خودم می شوم. خوشحالم

Sunday, September 27, 2009

.....از فردا شروع به کار میکنیم و قید افسردگی را می زنیم.به همین سادگی به همین خوشمزه گی

Saturday, September 26, 2009

اعتراف می کنم

اگر بزرگترین دلخوشی زندگیتان دیدن لبخند مادرتان در صبح است هنگامی که بیدار می شوید،اگر لذت بخش ترین تفریح آخر هفته تان بازی با خواهر زاده ها و برادراده های قد و نیم قدتان می باشد. اگر جدی ترین رسالت زندگیتان دیدن است و شنیدن و بودن . اگر تنها نقطه روشن زندگیتان دیدن و بودن با ادمهاییست که ....(که من با انها بودم و...) انوقت خیلی خیلی جدی باید بگویم تهران اصلا شهر خوبی برای زندگی نیست حتی اگر تمام ساعات هفته ات را با نشستن در کلاس های ناصر فکوهی یا جلایی پور و شریعتی پر کنی باز احساس می کنی تهی هستی....چرا که فقط صدای خنده عزیرانت تو را سرشار می کند.و من اعتراف می کنم امروز دلم برای همه ی ان چیز هایی که سرشارم می کرد تنگ شد.

Thursday, September 24, 2009

این پست را از سایت خوابگاه می گذارم. روزگار غریبیست . امروزم به پیدا کردن آن جاهای نوستالژیکی که ادم را به محیطش مانوس می کند گذشت. به قدم زدن زیر باران . به چانه زدن با پسر هشت نه ساله ی مشهدی بالشت فروش. به پخش کردن صدای جوی آب زلال محوطه خوابگاه برای مامان از پشت تلفن. به...به سلام و علیک کردن با زندگی جدیدی که هم مبهوتم کرده هم مجذوب هم مرعوب.همانطور که نشستن در آب نمای وسط دانشکده ریاضی و بالارفتن از درخت های آلبالوی پشت دانشکده دارو سالها مرا شیفته ی انجا کرد اینجا هم چیزهایی هست که می شود عاشقش شد. مثل امامزاده کوچکی که در کوچه ی پشتی است و آنقدر زیباست و مسحور کننده که فعلا نمی خواهم چیزی بگویم یا بنویسم از ان. فیلم گرفته ام برای دوستان که به عنوان سوغاتی بیاورم. فعلا

Wednesday, September 23, 2009

از اینجا

این اولین پست من در دوران جدید زندگیست. فکر می کنم اینکه نه تنها مقطع بلکه رشته و شهر و خیلی چیزهای دیگر که فعلا گفتنی نیست با هم عوض شود به اندازه کافی دلیل محکمی است برای انکه ان را دوران جدید زندگی بنامم.
اول از دانشکده ام بگویم. اینجا ظاهرا چیزی به نام دانشکده برای دانشجویان ارشد معنی ندارد چرا که همه ی دانشجویان تحصیلات تکمیلی دانشگاه را با هم چپانده اند در یک ساختمان به گمانم نه طبقه به نام ساختمان خوارزمی. که هر طیقه اش مال یک دانشکده است.دانشکده روان در طبقع هفتم است و جالب انکه سرویس بهداشتی در طبقه پنجم موجود می باشد و این بدان معناست که ما برا ی اجابت مزاج باید با اسانسور به دانشکده ریاضی واقع در طبقه پنجم برویم. و اینجاست که پر بیراه نگفته ام اگر ادعا کنم ناف مرا گویی با ریاضیات بریده اند . و من نمی دانم اگر در اسانسور باشم و برق برود وگلاب به روی مبارک در عجله باشم باید چه گلی برسر بگیرم. به امید روزی که در طبقه ما هم سرویس بهداشتی بنا شود. و دوم آنکه اینجا ما گاهی آسانسور سواری کرده صرفا به قصد اینکه مشتری ایی تور کنیم برای حل مسئله ایی و کسب اندک در آمدی براب امرار معاش. و سوم نکته ی قابل توجه در این دیار درندشت اشتیاق ادمهاست برای کمک به هم که ما هنوز نکته سوشال سایکولوجیکش را کشف نکرده ایم ، اینجا انقدر به تو گیر می دهند برای انکه به تو کمک کنند که تو می ترسی اگر سوالی داری بپرسی . فی المثل همین دیروز در سالن یکی از اساتید گرام را زیارت کرده به قصد باز کردن سر صحبت پرسیدیم که شما استاد فلان درس ارشد هستید، چشم شما روز بد نبیند این خانم بازو در بازوی ما انداخت و حدود نیم ساعت مرا دنبال خودش از این ساختمان به ان ساختمان کشاند تا استاد راهنمایم را نشانم بدهد و او را وادار کند که مرا برای انتخاب واحد راهنمایی کند و این فقط فضل الهی بود که یک کیس اورژانسی تر به او برخورد تا راضی شود عجالتا دست از سر من بردارد.مثال دوم اینکه دیروز دیدیم بابای دانشکده دیروز روی زمین نشسته بود و در حال مرتب کردن دسته ایی اوراق بود که ناگاه دسته ایی دختر تهرانی از راه رسیده و به پاچه اش چسبیدند که بگذارید ما اینها را جمع می کنیم و انقدر در فکر یاری رسانی بودند که صدای ضعیف آن پیرمرد را نمی شنیدند که التماس می کرد به حال خودش رهایش کنند که به کارش برسد. امشب با دوست گرام قرار است برویم و اتاقمان را تحویل بگیریم . پست بعدی در مورد زندگی خوابگاهی خواهد بود شاید.
اضافه کردنیست که رویت کامنت های شما به خصوص اگر از وطن باشد بسیار مایه مسرت و شکوفایی حس نوستالژی ما خواهد بود . با تشکر. فرت

Saturday, September 19, 2009

کودکی ناتمام







ساعت نزدیک دو نیم صبح است. بعد از چند روز علافی و در به دری در بلاد غریب امشب برگشته ایم به خانه و چند ساعتیست درساینس واچ مرور می کنیم عناوین هات تاپیک های دو سال گذشته را تا ببنیم تنورکدام حوزه و مدرسه داغ است که طبق معمول ما هم بیفتیم دنبال اکثریت فهم لا بفقهون که فعلا همین لا یفقهون ها دنیا را به دست گرفته و می چرخانند. جو علمی حسابی ما را گرفته که یک هو ویار می کنیم گوش کردن یک قصه نوستالژیک یا دیدن یک کارتون از قبیل مهاجران و هکل برفین و حنا دختری در مزرعه و...این می شود که در کنار ده پنجره ایی که باز کرده ایم به روی دنیای نورو سایکولوجی و نورو ساینس یواشکی یک نیو ویندو باز می کنیم مزین به نام آقای اسکروچ و خانم حنا و دلمان قنج می رود برای دیدن یک صحنه از کارتونش و یا شنیدن صدای آهنگ کارتون بچه های مدرسه ی آلپ.....حالا از بیست پنجره روبرو فقط پنج تایش مربوط به حوزه نوروساینس و نوروسایکولوجیست و پانزده تای باقی محصول کودکی ناتمام ماست که این طورخودش را به ما تحمیل می کند...دوستش داریم این کودکی ناتمامان را


.(فکر کنم پایان نامه ام مثل کتابهایی که بوی انواع غذاها و شکلات میل شده هنگام مطالعه را می دهد بوی این هوس های ناگهانی را بگیرد....عنوان بدی نیست: مدل های پردازش معنای آقای اسکروچ!

Wednesday, September 16, 2009

what i will miss for

امروز به ان چیزهایی (نه کس) که در مشهد دلم برایش تنگ خواهد شد فکر می کردم .این لیست خیلی سریع و خودبه خود نوشته شد- 1-کوههای بکری این اواخر در نزدیکی خانه مان کشف کرده بودیم و قله های کشف نشده اش
2- سی دی املی پولین که این اواخر خش دار هم شده بود و مدام در ماشین هنگام رانندگی می گوشیدیم
3- بستنی های چهار راه دکتری که هر دوشنبه با یک روزنامه مهمانش بودیم
4- خورشید عریان و بدون سانسور دور فلکه نزدیک خوابگا های فجر که این تابستان بهانه ما شده بود برای ماندن در دانشگاه تا غروب
5- سلام و علیک های جانانه دکتر قنبری با همان سادگی لری اش و سوال : تو خوبی؟ که از صد ساعت روان درمانی عمیق روانکاوانه تر بود
6- و بیشتر از هر چیز مانوس شدن یه اسم آزاده یا حتی آزی در دانشکده (آخر از انجا که استادهای اینجا مرا بیشتر به واسطه گروه درمانی ها و جلسات خصوصی می شناختند به جای فامیل اسمم را یاد گرفته بودند و من چه کیفی می کردم از این بابت که یک استاد وسط راهرو دانشکده مرا را آزی صدا کند - نامی که فقط مامان تا به حال فقط جرات مخفف کردنش را داشت)
7- و آخر از همه دور زدن در سالنهای دلباز دانشکده ریاضی با یک لیوان چای یا نسکافه سرقت رفته از اتاق اساتید با طعم دلهره و شیطنت
8-دلم برای ریاضی درس دادن به پارسا و سینا و هر جوجه جقله دیگر هم تنگ می شود...بسیار
9- و صد البته و بیشتر از همه شاید دلم برای نگاه های نگران و متظر مامان ،برای دعوا کردن هایش، برای خنده هایش، برای بودن دلگرم کننده اش تنگ خواهد شد..خیلی