Monday, August 10, 2009

تاکسی نوشته ها

همیشه عاشق پسر بچه های هفت ساله بوده ام. نه از ان قرتی ها ی مرفه لوس که امید نمی رود هیچ وقت بزرگ شوند. از آن هایی که در هفت سالگی پیراهن راه راه مردانه خاکستری را روی شلوار پارچه ایی می اندازند و کله شان را چپه تراش می کنند و گاهی انقدر در قبال وظابفشان احساس مسئولیت به خرج می دهند که حرص آدم درمی آید. از آنهایی که حسرت مرد بودن در نگاهشان، در تن صدایشان و در نجابتشان وقتی که موقع حرف زدن با تو (که نامحرم هستی) چشمشان را به زمین می دوزند، موج می زند. از انهایی که آنقدر مردانه رفتار می کنند که جرات نمی کنی کودکی ات را در برابرشان لو دهی...به ناچار مودب و محجوب می شوی و اندکی مجذوب!نمی دونم...شاید تصویر چنین کودکی در ابعاد بزرگتر مثلا در دهه بیست زندگی بشود چیزی شبیه حزب اللهی هایی که زن را از سپاه شیطان می دانند و بردن مردم به بهشت را از اهم وظایفشان می شمرند...من اما، هفت سالگی چنین تصویری را دوست دارم -همانقدر که از بیست سی سالگی اش منزجرم-...حالا من سوار تاکسی هستم و یکی از همین بچه ها روی صندلی جلو کنار مادر چادریش (بین او و راننده) نشسته و کیسه دارویی در دستش است و ماسکی به صورت دارد...دوستش دارم.همین

حقوق و تکالیف

امروز توی یک برنامه ارائه کتاب از میان همه حرف و حدیث ها یک جمله که فکر کنم اظهار نظر شخصی ارائه کننده بود صاف سوار مخم شد و هنوز که هنوزه پیاده نشده...حرف سر تمایز زندگی و نگاه دینی با نگاه (زندگی) غیر دینی بود. آن جمله این بود:
انسان غیر دینی مدام دنبال حقوقشه در حالیکه در سیستم دینی انسان از تکالیفش سوال می کنه....جالب بود! یادم اومد از درس تعلیمات اجتماعی سال اول یا دوم دبیرستان که درسی داشتیم در این باب که هر حقی تکلیفی ایجاب می کنه و...و جالب اینجاست که بعد از اون همیشه طلبکارانه دنبال حقوق تضییع شده انسانیمون بودیم( هستیم) بی اینکه حتی یکبار از تکالیف متقابل سوال کنیم.نمی دونم ، شاید نباید فعل جمع به کار ببرم. به هر حال من که خیلی طلبکار بوده ام همیشه...