Monday, August 10, 2009

تاکسی نوشته ها

همیشه عاشق پسر بچه های هفت ساله بوده ام. نه از ان قرتی ها ی مرفه لوس که امید نمی رود هیچ وقت بزرگ شوند. از آن هایی که در هفت سالگی پیراهن راه راه مردانه خاکستری را روی شلوار پارچه ایی می اندازند و کله شان را چپه تراش می کنند و گاهی انقدر در قبال وظابفشان احساس مسئولیت به خرج می دهند که حرص آدم درمی آید. از آنهایی که حسرت مرد بودن در نگاهشان، در تن صدایشان و در نجابتشان وقتی که موقع حرف زدن با تو (که نامحرم هستی) چشمشان را به زمین می دوزند، موج می زند. از انهایی که آنقدر مردانه رفتار می کنند که جرات نمی کنی کودکی ات را در برابرشان لو دهی...به ناچار مودب و محجوب می شوی و اندکی مجذوب!نمی دونم...شاید تصویر چنین کودکی در ابعاد بزرگتر مثلا در دهه بیست زندگی بشود چیزی شبیه حزب اللهی هایی که زن را از سپاه شیطان می دانند و بردن مردم به بهشت را از اهم وظایفشان می شمرند...من اما، هفت سالگی چنین تصویری را دوست دارم -همانقدر که از بیست سی سالگی اش منزجرم-...حالا من سوار تاکسی هستم و یکی از همین بچه ها روی صندلی جلو کنار مادر چادریش (بین او و راننده) نشسته و کیسه دارویی در دستش است و ماسکی به صورت دارد...دوستش دارم.همین

6 comments:

Unknown said...

mobarake

Unknown said...

http://saranetta.blogspot.com/#

Unknown said...

http://alisa50-50.blogsky.com/

Unknown said...

http://www.sarashariati.info/

lotfan google reader ozv sho ke hey nayam inja copye paste koanm doktor

F . F said...

چه جالب.

f.f. said...

دقیقا واقعه ای که در جریان انقلاب افتاد.
همه روحیه ی انقلابی را وقتی هنوز شکل نگرفته و بزرگ نشده بود دوست داشتن ولی کمتر کسی به این فکر بود که این موجود وقتی رشد کنه چی میتونه بشه.