Friday, November 20, 2009

راه آهن

چهارشنبه 6:50 بلیط قطار داشتم. یک و نیم ساعت زودتر رسیدم علی رغم رفتن با اتوبوس. بر خلاف همیشه که یک گوشه ی دنج
پیدا می کردم برای چپیدن در خودم و خواندن همه ی ان چیز هایی که انگار برای خوانده شدن در راه و نیم راه و فرصت های اضافه نوشته شده اند، این بار رکوردر موبایلم را روشن کردم و در زیر باران با چشمهای بسته بی هدف راه افتادم به قصد شنیدن صداهایی که هیچ وقت شنیده نمی شوند...و در تمام راه تهران مشهد گوش می کردم به این سمفونی خود نظم بخش بدون نویسنده و رهبر. یک روز شاید یک ارشیو درست کنم از این صداهایی که موقع کوری ضبط می کنم. مشهد خیلی خوب بود ایندفه. حنا دیدم و مدرسه ی پارسا سینا رفتم و با هدی مسابقه ی تخمه خوری گذاشتیم و ...خانه را دوست دارم. فردا باید برگردم. دانشگاه را دوست دارم. درس هایم را نیز. دوست دارم. دوست دارم. دوست دارم.....مشکوک نیست اینهمه دوست داشتن ایا؟

Friday, November 6, 2009

تابلو زندگی خانوادگی

عصر جمعه. چهار بعد از ظهر. رنگ خورشید مثل رنگ قرص جوشان هست وقتی داره توی آب فش فش می کنه. یک دختر افغان حدودا 10 ساله روی زانو وسط پیاده روی میدان ولیعصر واستاده و آواز می خونه. چه قدر شبیه همه ی دختر هاییست که در فیلم های مستند دیده بودم. پسر جو گندمی مو مشکی با نگاه بهت زده کنارش نشسته چهار زانو و چیزی که شبیه اکاردئون هست می زنه. دختره انگار قیام کرده...انگار هی می خواد بلند شه ولی به زور خودشو رو زانو نگه داشته که از زمین کنده نشه و پسر بی خیال نشسته طوری که انگار از سر بی دردی برای دلش می نوازه.
...پسر خردسال سه ساله ایی که جلوشون در فاصله ی سی سانتی واستاده تنها تماشاگر این ارکستر سمفونیک دو نفره است...
این دقیقا تابلو زندگی خانوادگی 99 در صد خانواده های ایرانیه

دختر باهوش روشنفکر خوشگل گریان

امروز و دیروز را در یک کارگاه آموزش مهارت های زندگی به کودکان گذراندم. با یک مدرس ارمنی که استاد دانشگاه شهید بهشتیست و حرف اول بالینی کودک را در ایران می زنه. کلاس جالبی بود. بیشتر شبیه یک کودکستان بود تا کارگاه حرفه ایی . وقتی استاد از نتایج آموزش این مهارتها در نقاط دور افتاده ی کشور مثل زاهدان و زابل و... می گفت چند نفر ناخودآگاه اشک ریختند...مثلا بعد از اینکه ظرف یکسال این ده مهارت که پکیج اون توسط یونیسف ظرف 12 سال تهیه شده به این بچه ها آموزش داده شده بود دیدند که بچه های فارس دیگه بچه های افغان رو کتک نمی زدند یا تحقیر نمی کردند. یا یک بچه زال که به علت افسردگی و تحقیر وقتی رفته بودند ترک تحصیل کرده بوده در بازدید یکسال بعد نه تنها به مدرسه برگشته بود بلکه بلند شده و یک انشا در مورد اینکه موجود منحصر به فردیه با صدای بلند جلوی کلاس خونده....
تهران رو دوست دارم چون قشنگه و دوست ندارم چون غمگینه....غمگین یعنی تو ساعت یک نصف شب یکشب بارونی که سوار تاکسی فرودگاه می شی می بینی راننده ی زنه که تمام مدت با موبایل با شوهرش دعوا می کنه که چرا نصفه شبی داره بهش خیانت می کنه در حالی که این داره جون می کنه. و در همون شب و همون موقع یک دختر و پسر ده ساله می بینی که سر چهارراه نشستن و کارتن های خوابشونو مرتب می کنن...تهران غمگینه برای اینکه تمام زندگی آدما صرف پول در آوردن می شه. اونم تازه فقط به قدر بخور و نمیر....تهران غمگینه چون تو مدام منافعت با منافع آدمایی در تعارض قرار می گیره که به مراتب از تو ضعیف ترن . و تو هی باید بین خودتو یکی دیگه که از تو بدبخت تره یکی رو انتخاب کنی. تهران غمگینه چون...و تنها چیزی که باعث میشه بتونم اینجا دووم بیارم کوههای پراکنده ایی که میشه از دست همه ی اینهایی که گفتم بهشون پناه برد...تهران غمگینه و زیبا...مثل یک دختر خوشگل وقتی گریه می کنه. البته این دختر خوشگل گریان خیلی باهوش و روشنفکره