Sunday, September 27, 2009

.....از فردا شروع به کار میکنیم و قید افسردگی را می زنیم.به همین سادگی به همین خوشمزه گی

Saturday, September 26, 2009

اعتراف می کنم

اگر بزرگترین دلخوشی زندگیتان دیدن لبخند مادرتان در صبح است هنگامی که بیدار می شوید،اگر لذت بخش ترین تفریح آخر هفته تان بازی با خواهر زاده ها و برادراده های قد و نیم قدتان می باشد. اگر جدی ترین رسالت زندگیتان دیدن است و شنیدن و بودن . اگر تنها نقطه روشن زندگیتان دیدن و بودن با ادمهاییست که ....(که من با انها بودم و...) انوقت خیلی خیلی جدی باید بگویم تهران اصلا شهر خوبی برای زندگی نیست حتی اگر تمام ساعات هفته ات را با نشستن در کلاس های ناصر فکوهی یا جلایی پور و شریعتی پر کنی باز احساس می کنی تهی هستی....چرا که فقط صدای خنده عزیرانت تو را سرشار می کند.و من اعتراف می کنم امروز دلم برای همه ی ان چیز هایی که سرشارم می کرد تنگ شد.

Thursday, September 24, 2009

این پست را از سایت خوابگاه می گذارم. روزگار غریبیست . امروزم به پیدا کردن آن جاهای نوستالژیکی که ادم را به محیطش مانوس می کند گذشت. به قدم زدن زیر باران . به چانه زدن با پسر هشت نه ساله ی مشهدی بالشت فروش. به پخش کردن صدای جوی آب زلال محوطه خوابگاه برای مامان از پشت تلفن. به...به سلام و علیک کردن با زندگی جدیدی که هم مبهوتم کرده هم مجذوب هم مرعوب.همانطور که نشستن در آب نمای وسط دانشکده ریاضی و بالارفتن از درخت های آلبالوی پشت دانشکده دارو سالها مرا شیفته ی انجا کرد اینجا هم چیزهایی هست که می شود عاشقش شد. مثل امامزاده کوچکی که در کوچه ی پشتی است و آنقدر زیباست و مسحور کننده که فعلا نمی خواهم چیزی بگویم یا بنویسم از ان. فیلم گرفته ام برای دوستان که به عنوان سوغاتی بیاورم. فعلا

Wednesday, September 23, 2009

از اینجا

این اولین پست من در دوران جدید زندگیست. فکر می کنم اینکه نه تنها مقطع بلکه رشته و شهر و خیلی چیزهای دیگر که فعلا گفتنی نیست با هم عوض شود به اندازه کافی دلیل محکمی است برای انکه ان را دوران جدید زندگی بنامم.
اول از دانشکده ام بگویم. اینجا ظاهرا چیزی به نام دانشکده برای دانشجویان ارشد معنی ندارد چرا که همه ی دانشجویان تحصیلات تکمیلی دانشگاه را با هم چپانده اند در یک ساختمان به گمانم نه طبقه به نام ساختمان خوارزمی. که هر طیقه اش مال یک دانشکده است.دانشکده روان در طبقع هفتم است و جالب انکه سرویس بهداشتی در طبقه پنجم موجود می باشد و این بدان معناست که ما برا ی اجابت مزاج باید با اسانسور به دانشکده ریاضی واقع در طبقه پنجم برویم. و اینجاست که پر بیراه نگفته ام اگر ادعا کنم ناف مرا گویی با ریاضیات بریده اند . و من نمی دانم اگر در اسانسور باشم و برق برود وگلاب به روی مبارک در عجله باشم باید چه گلی برسر بگیرم. به امید روزی که در طبقه ما هم سرویس بهداشتی بنا شود. و دوم آنکه اینجا ما گاهی آسانسور سواری کرده صرفا به قصد اینکه مشتری ایی تور کنیم برای حل مسئله ایی و کسب اندک در آمدی براب امرار معاش. و سوم نکته ی قابل توجه در این دیار درندشت اشتیاق ادمهاست برای کمک به هم که ما هنوز نکته سوشال سایکولوجیکش را کشف نکرده ایم ، اینجا انقدر به تو گیر می دهند برای انکه به تو کمک کنند که تو می ترسی اگر سوالی داری بپرسی . فی المثل همین دیروز در سالن یکی از اساتید گرام را زیارت کرده به قصد باز کردن سر صحبت پرسیدیم که شما استاد فلان درس ارشد هستید، چشم شما روز بد نبیند این خانم بازو در بازوی ما انداخت و حدود نیم ساعت مرا دنبال خودش از این ساختمان به ان ساختمان کشاند تا استاد راهنمایم را نشانم بدهد و او را وادار کند که مرا برای انتخاب واحد راهنمایی کند و این فقط فضل الهی بود که یک کیس اورژانسی تر به او برخورد تا راضی شود عجالتا دست از سر من بردارد.مثال دوم اینکه دیروز دیدیم بابای دانشکده دیروز روی زمین نشسته بود و در حال مرتب کردن دسته ایی اوراق بود که ناگاه دسته ایی دختر تهرانی از راه رسیده و به پاچه اش چسبیدند که بگذارید ما اینها را جمع می کنیم و انقدر در فکر یاری رسانی بودند که صدای ضعیف آن پیرمرد را نمی شنیدند که التماس می کرد به حال خودش رهایش کنند که به کارش برسد. امشب با دوست گرام قرار است برویم و اتاقمان را تحویل بگیریم . پست بعدی در مورد زندگی خوابگاهی خواهد بود شاید.
اضافه کردنیست که رویت کامنت های شما به خصوص اگر از وطن باشد بسیار مایه مسرت و شکوفایی حس نوستالژی ما خواهد بود . با تشکر. فرت

Saturday, September 19, 2009

کودکی ناتمام







ساعت نزدیک دو نیم صبح است. بعد از چند روز علافی و در به دری در بلاد غریب امشب برگشته ایم به خانه و چند ساعتیست درساینس واچ مرور می کنیم عناوین هات تاپیک های دو سال گذشته را تا ببنیم تنورکدام حوزه و مدرسه داغ است که طبق معمول ما هم بیفتیم دنبال اکثریت فهم لا بفقهون که فعلا همین لا یفقهون ها دنیا را به دست گرفته و می چرخانند. جو علمی حسابی ما را گرفته که یک هو ویار می کنیم گوش کردن یک قصه نوستالژیک یا دیدن یک کارتون از قبیل مهاجران و هکل برفین و حنا دختری در مزرعه و...این می شود که در کنار ده پنجره ایی که باز کرده ایم به روی دنیای نورو سایکولوجی و نورو ساینس یواشکی یک نیو ویندو باز می کنیم مزین به نام آقای اسکروچ و خانم حنا و دلمان قنج می رود برای دیدن یک صحنه از کارتونش و یا شنیدن صدای آهنگ کارتون بچه های مدرسه ی آلپ.....حالا از بیست پنجره روبرو فقط پنج تایش مربوط به حوزه نوروساینس و نوروسایکولوجیست و پانزده تای باقی محصول کودکی ناتمام ماست که این طورخودش را به ما تحمیل می کند...دوستش داریم این کودکی ناتمامان را


.(فکر کنم پایان نامه ام مثل کتابهایی که بوی انواع غذاها و شکلات میل شده هنگام مطالعه را می دهد بوی این هوس های ناگهانی را بگیرد....عنوان بدی نیست: مدل های پردازش معنای آقای اسکروچ!

Wednesday, September 16, 2009

what i will miss for

امروز به ان چیزهایی (نه کس) که در مشهد دلم برایش تنگ خواهد شد فکر می کردم .این لیست خیلی سریع و خودبه خود نوشته شد- 1-کوههای بکری این اواخر در نزدیکی خانه مان کشف کرده بودیم و قله های کشف نشده اش
2- سی دی املی پولین که این اواخر خش دار هم شده بود و مدام در ماشین هنگام رانندگی می گوشیدیم
3- بستنی های چهار راه دکتری که هر دوشنبه با یک روزنامه مهمانش بودیم
4- خورشید عریان و بدون سانسور دور فلکه نزدیک خوابگا های فجر که این تابستان بهانه ما شده بود برای ماندن در دانشگاه تا غروب
5- سلام و علیک های جانانه دکتر قنبری با همان سادگی لری اش و سوال : تو خوبی؟ که از صد ساعت روان درمانی عمیق روانکاوانه تر بود
6- و بیشتر از هر چیز مانوس شدن یه اسم آزاده یا حتی آزی در دانشکده (آخر از انجا که استادهای اینجا مرا بیشتر به واسطه گروه درمانی ها و جلسات خصوصی می شناختند به جای فامیل اسمم را یاد گرفته بودند و من چه کیفی می کردم از این بابت که یک استاد وسط راهرو دانشکده مرا را آزی صدا کند - نامی که فقط مامان تا به حال فقط جرات مخفف کردنش را داشت)
7- و آخر از همه دور زدن در سالنهای دلباز دانشکده ریاضی با یک لیوان چای یا نسکافه سرقت رفته از اتاق اساتید با طعم دلهره و شیطنت
8-دلم برای ریاضی درس دادن به پارسا و سینا و هر جوجه جقله دیگر هم تنگ می شود...بسیار
9- و صد البته و بیشتر از همه شاید دلم برای نگاه های نگران و متظر مامان ،برای دعوا کردن هایش، برای خنده هایش، برای بودن دلگرم کننده اش تنگ خواهد شد..خیلی

Saturday, September 12, 2009

در باب دوست

یک بار آدم یک پست بگذارم در باب اینکه دوست یعنی چه...
چهار پنج خطی که نوشتم دیدم انگار شده فقط توصیف رابطه من و تو....این بود که برای پرهیز از خصوصی سازی این مکان عمومی از پابلیش کردنش منصرف شدم.حالا اما حس می کنم این گناه من یا تو نیست که یک نام با یک مفهوم پیوند خورده و فقط یک نام... به همین خاطر آن را از درفت دانی کشیدم بیرون و چسباندم این زیر:
دوست یعنی کسی که می شود ساعت چهار صیح وقتی هنوز ماه در آسمان است با او بروی پارک و تاب بازی کنی ( یادت می آد ؟ کله سحر نامجو می گوشیدیم و تاب بازی می کردیم توی پارک ) و دوست یعنی کسی که به تو نمی خندد وقتی برای دیر و زود آمدن ماه گاهی بغض می کنی و...و دوست یعنی آن کسی که حال و هوای خانه شان مثل خانه های توی قصه های دهه شصت است به خصوص وقتی عصر ها تورا برای گپ زدن و تعریف کردن قصه های قطاری به صرف نسکافه دعوت می کند و دوست یعنی کسی که داستان می خواند و شعر بلد است و از تئاتر دیدن خوشش می اید و اهل سیاست است و برای رابطه ازادنه ارزش قائل است و..... دوست یعنی کسی که برای دیدنش نباید دنبال دلیل و بهانه بگردی.و آخر از همه دوست یعنی کسی که رنگ و بوی رابطه اش با تو بر اساس تعداد کتابهایی که خوانده ایی یا میزان اطلاعاتت از وقایع روز رقم نمی خورد . یعنی کسی که هر بار قبل از دیدنش دلهره ندانستن و نفهمیدن نداری! می توانی جلویش با خیال راحت بیسواد باشی و نفهم و گاهی حتی شبیه دیوانه ها و او از همنشینی با یک کودن بیسواد حرص نخورد یا حداقل به رویت نیاورد که حرص می خورد!دوست یعنی کسی هست و بودنش بر هر گونه بودنش مقدم است و بودنت را گرامی می دارد فارغ از چگونه بودنت...بی قید بی شرط ..بی پیش نیاز
...

Friday, September 11, 2009

این روزها روزها ی خداحافظیست و پس دادن امانت های روی دست مانده ودیدن ادم هایی که شاید تا مدتها نبینیشان و بستن پرونده خرده رابطه هایی که می دانی دیگر در زندگی تو جایی ندارد. رفتن از شهری به شهر دیگر مرا دقیقا یاد خانه تکانی های دم عید می اندازد. بعضی آدمها و رابطه ها را باید دور انداخت هر چه سریعتر، و چه بهانه و فرصتی بهتر از رفتن تو! بعضی ها آدمها هم تازه مکشوف می شود که چه قدر برایت عزیزند. مثل آن اشیای عتیقه که درشان می اوری و گرد و خاکشان را می گیری و می گذاری لب تاقچه تا یاد اور خیلی چیزها باشند برای تو. فعلا این روزها خوشم با این عتیقه های باز گردانده شده به زندگی و سبک بارم به واسطه گذاشتن بار آن رابطه های پوسیده
قصه این روزها ی من و این وبلاگ شده قصه ی آدم های عاشقی که اولین تجربه دوست داشتنشان را تمرین می کنند. در اولین تجربه دوست داشتن معمولا آدم شیفته ی همان حس جدید و غافلگیر کننده است و درگیر چشیدن طعم خود تجربه تا آن چیز یا کس!هی می آیم و یوز و پس را وارد می کنم ،پنج دقبقه ایی به این صفحه ی خالی نیو پست خیره می شوم و قند در دلم آب می شود که چه خوبست که من هم چنین جایی دارم برای نوشتن و شاید چند نفر که منتظر خواندن آنند. همین طور خیره می شوم و مرور می کنم حرفهای نگفته ایی که می شود یک روز اینجا نوشت ،..اما انگار می ترسم با نوشتنش دیگر این حس را از دست بدهم..پس بلند می شوم و به دفعه بعد موکول می کنم نوشتن را. و این دقیقا مرا یاد قرارهای بی سرو تهی می اندازد که هیچ هدفی ندارد جز اینکه به ما ثابت کند هنوز کسی هست که می شود عندللزوم خر کشش کنی برای شنیدن حرفهای ناگفتنی.

Sunday, September 6, 2009

حرفی برای گفتن نیست و رمقی برای نوشتن. آخرین توانم را برای کشیدن لبخندی تصنعی بر صورتک آویخته بر دیوار صورتم نگه می دارم....فعلا