Saturday, September 26, 2009

اعتراف می کنم

اگر بزرگترین دلخوشی زندگیتان دیدن لبخند مادرتان در صبح است هنگامی که بیدار می شوید،اگر لذت بخش ترین تفریح آخر هفته تان بازی با خواهر زاده ها و برادراده های قد و نیم قدتان می باشد. اگر جدی ترین رسالت زندگیتان دیدن است و شنیدن و بودن . اگر تنها نقطه روشن زندگیتان دیدن و بودن با ادمهاییست که ....(که من با انها بودم و...) انوقت خیلی خیلی جدی باید بگویم تهران اصلا شهر خوبی برای زندگی نیست حتی اگر تمام ساعات هفته ات را با نشستن در کلاس های ناصر فکوهی یا جلایی پور و شریعتی پر کنی باز احساس می کنی تهی هستی....چرا که فقط صدای خنده عزیرانت تو را سرشار می کند.و من اعتراف می کنم امروز دلم برای همه ی ان چیز هایی که سرشارم می کرد تنگ شد.

1 comment:

f.mamanbozorg said...

قرار نیست بمونی
قرار نیست خوش بگذرونی

فررررزندم!