Wednesday, January 13, 2010

پستی از یک دوست(الف.ن): دنیای پدیداری یک گربه



بر او ببخشایید...
بر او که گاه
پیوند دردناک وجودش را
با حفره های خالی
و آب های راکد
از یاد میبرد
وابلهانه میپندارد
که حق زیستن دارد...!

اینروزها به گربه های محوطه دانشگاه که نگاه میکنم آرزو میکنم کاش یکی از آنها بودم. توی سطل آشغالها غذا میخوردم؛ زیر ماشینها میخوابیدم؛ توی سوراخ سنبه ها با گربه های دیگر عشقباری میکردم. پرسه میزدم اطراف هرجایی که بوی غذا می آمد وبا ته مانده ی ساندویچ های بچه ها که وعده ی یک ضیافت شاهانه میداد به سادگی احساس خوشبختی میکردم... ول میگشتم توی محوطه... دخترها لگدم میزدند و جیغ میکشیدند و ناسزا حواله ام میکردند. زخمی ام میکردند اما باز لنگ لنگان خودم را میکشیدم هر طرف وهیچ باکی م نبود...
***
کاش در قالب موجود پست تری حیات را تجربه میکردم تا مفاهیم دردناکی مثل " زمان" ؛ " هستی " ؛ " تنهایی" ؛ "عشق " و" فقدان " را هرگز نمیتوانستم درک کنم....

2 comments:

fateme said...

خوش بحال خودم که همینطوریشم همچین چیزا درک نمیکنم

Anonymous said...

دوست درست و درمون تر ازین نداشتی دختر؟ دیوانه اس در حد هذیانی ها؟ مواظب باش و ازش حذر کن که طبق تشخیص من آدم خطرناکیه