Sunday, January 24, 2010

خطابه تدفین

یک روز صبح با حالت تهوع شدید از خواب پا می شی. می خوای از جا بکنی و بدوی سمت دستشویی که می بینی این تن لش بی خاصیتت اونقدر سنگین و خرفت شده که توان حرکت نداری. می خوای خودتو از زمین بکنی ...اما نمی تونی...داری بالا میاری و الانه که ابروریزی بشه...نمی تونی...هنوز نمی تونی از جا بلند شی. این تهوع لعنتی دیگه فقط تو دهن و گلوت نیست، تا نوک انگشت شصت پات پیچیده! می خوای داد بکشی تا بلکه یکی به دادت برسه! اما انگار نفست هم دیگه بالا نمیاد . کاش ی نفر گرمش می شد تا ی کم لای پنجره رو باز می کرد لااقل. اما همه خوابن. خب 6 صبح هنوز!...حالا دیگه هیچی نیستی جز یک گلوله استیصال و نفرت از خود...حالا دیگه هیچی نیستی جز ی حس که بیشتر از هر چیز شبیه بالا اوردن ها و عق زدن های مداوم زنهای حامله است...ی چیزی انگار " می خواد" از وجودت کنده بشه..ی چیزی "می خوای" انگار از وجودت کنده بشه...چیزی که مث زالو چسبیده بهت و داره خونتو قطره قطره می مکه... ..به هر ضرب و زوری هست از تخت می کنی و دور خونه سرگردون می شی و هی سرفه می کنی....کاش می شد خودتو به جای اون حس لعنتی دو دستی پرتاب کنی تو چاه توالت...حیف که نمی شه...فک کنم لوله های اونجا ی کم برای ادمی مث تو تنگ باشه!....دستت به هیچ چی و هیچ جا بند نیست...اولین فکری که به ذهنت می رسه اینه که بیای و علی الحساب این وبلاگ لعنتی رو به عنوان ی تیکه کوچیک از اون موجود کذایی حذف کنی...حالا که نمی شه یهو همه چیزو با هم بالا اورد بهتره کم کم خودتو بکنی از خودت...تیکه تیکه ... کوچولو کوچولو....نمی نویسم...دیگه نمی نویسم...این می شه که ساعت 6:45 صبح میای اینجا و مث بیکارها به خودت و بقیه اعلام می کنی که دیگه نمی نویسی...تا مدتی می خوای تنها باشی...گور بابای همه ی اونایی که ممکنه این تمنای تو رو به خودبیخودشون ربط بدن....گور بابای همه ی اونایی که تو رو همین جوری می خوان... همین قدر لش و بی خاصیت و عوضی....
تا مدتی نخواهم بود. کرکره رو می کشم پایین و تابلو "تعطیل است" نصب می کنم نه فقط سر در اینجا بلکه سر در تمام بودنم....و هیچ وعده ایی مبنی بر اندر کانستراکشن بودن هم به کسی نمی دم...بعضی چیزها رو باید برای همیشه تعطیل کرد. برای همیشه فراموش کرد.برای همیشه خاک کرد
از همه دوستان و آشنایان هم می خوام چه حضوری چه مجازی پیام تبریک و تسلیت نفرستن. می خوام تو قبر خودم بخوابم . تنها. آرام. بی کس!می شه لطفا آیا؟...حالم به هم خورد از بس هر وقت خواستم خودم رو بالا بیارم یکی بهم کلپوره تعارف کرد و اون یکی چای نبات توصیه کرد...این بچه حرومزاده باید سقط بشه... وگرنه مث لوبیای سحر امیز تو تموم تنم می پیچیه و ریشه می زنه ...نباید به ضرب آمپول و قرص و دوا نگهش داشت...بذارید به تنهایی دور از شما پشت اون درخت آخرین درد رو بکشم. ممنون

1 comment:

fateme said...

پس حداقل اجازه ای که به بقیه برای گفتن در پست قبل دادی رو ازشون نگیر و دعوت کن به گفتن و گفتن و باز گفتن.