Thursday, September 24, 2009

این پست را از سایت خوابگاه می گذارم. روزگار غریبیست . امروزم به پیدا کردن آن جاهای نوستالژیکی که ادم را به محیطش مانوس می کند گذشت. به قدم زدن زیر باران . به چانه زدن با پسر هشت نه ساله ی مشهدی بالشت فروش. به پخش کردن صدای جوی آب زلال محوطه خوابگاه برای مامان از پشت تلفن. به...به سلام و علیک کردن با زندگی جدیدی که هم مبهوتم کرده هم مجذوب هم مرعوب.همانطور که نشستن در آب نمای وسط دانشکده ریاضی و بالارفتن از درخت های آلبالوی پشت دانشکده دارو سالها مرا شیفته ی انجا کرد اینجا هم چیزهایی هست که می شود عاشقش شد. مثل امامزاده کوچکی که در کوچه ی پشتی است و آنقدر زیباست و مسحور کننده که فعلا نمی خواهم چیزی بگویم یا بنویسم از ان. فیلم گرفته ام برای دوستان که به عنوان سوغاتی بیاورم. فعلا

1 comment:

F . F said...

هی داداش.
مو از مشدم.
نوستالژی شوید.
هر از گاهی باید از نو شروع کرد.
مبهوتیات باز هم ینویس.
مشدی بازی هم در نیار و به دوستات کمک کن و چونه هم نزن.
!.
دوست میداریم.